عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

بی تو من تنهای تنها می شوم

بی تو من تنهای تنها می شوم

 رهسپار کوی غم ها می شوم

می نشینم گوشه ای غمگین و سرد

 با خیالت غرق رویا می شوم

 آه !

 سیرم بی تو از این زندگی

 خسته از امروز و فردا می شوم

 تا که می بینم تو را

 بی اختیار غرق دریای تمنا می شوم

 

گویند که معشوق تو زشت است و سیاه
گر زشت و سیاه است مرا نیست گناه

من عاشقم و دلم بدو گشته تباه
عاشق نبود زعیب معشوق آگاه

 

بسی گفتند : دل از عشق بر گیر
که : نیرنگ است و افسون است و
جاهست
!
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که این زهر است ، امّا !
نوش دارو ست

یاد تو

 زندگی اجبار است ...

 مرگ انتظار است ...

 عشق یک بار است ...

 جدایی دشوار است ...

 ولی یاد تو تکرار است ...

 

هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم
تو نمی فهمی اندوه مرا

چه بگویم به تو ای رفته ز دست
شدم از مستی چشمان تو مست
شده ام سنگ پرست
مرگ بر آن کس که دلش را به دل سنگ تو بست
تو نمی فهمی اندوه مرا ...

 

  دردادگاه عشق .... قسمم قلبم بود وکیلم دلم

  و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان

   قاضی نامم را بلند خواند وگناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد

  پس به تنهایی و مرگ محکوم شدم.

  کنارچوبه دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم

 ومن گفتم که به تو بگویند دوستت دارم

 

حرف من

شعر من حرف من است
حرف من خستگی سینه پر درد من است
شعر من حرف دلی است که در آن چشمه جوشان محبت جاریست
این شعر دلی است که در آن شاخه افسرده غمگین خاطر چشم بهاری دارد

 

عشق و شادی

مومنی نزد موشه دکوبرین روحانی رفت و گفت :

- روزگارم را چگونه بگذرانم تا خداوند از اعمال من راضی باشد ؟

روحانی پاسخ داد : تنها یک راه وجود دارد : زندگی با عشق .

چند دقیقه بعد شخص دیگری نزد او رفت و همین سوال را پرسید .

- تنها یک راه وجود دارد : زندگی با شادی .

شخص اول تعجب کرد :

- اما به من توصیه دیگری کردید استاد !

روحانی گفت : نه دقیقا همین توصیه را کردم

 

تمنا باید قوی باشد

 

استاد شاگردش را به کنار دریاچه ای برد و گفت :

- (( امروز به تو یاد می دهم که اخلاص واقعی چیست .))

از شاگردش خواست تا همراهش وارد دریاچه شود ؛ بعد سر مرد جوان را گرفت و او را زیر آب برد .

یک دقیقه گذشت . اواسط دقیقه دوم ، پسرک با تمام قوا دست و پا می زد تا خودش را از دست استادش رها کند و به سطح آب بیاید . بعد از دو دقیقه ، استاد او را رها کرد . پسرک که نزدیک بود از نفس بیافتد ، به روی آب آمد .

فریاد زد : (( نزدیک بود مرا بکشید ! ))

استاد منتظر ماند تا نفس جوان برگردد و بعد گفت :

- (( نمی خواستم بکشمت ؛ اگر می خواستم ، دیگر اینجا نبودی . فقط می خواستم بدانم وقتی زیر آب بودی چه احساسی داشتی .))

- (( احساس کردم دارم می میرم ! تنها چیزی که در زندگی می خواستم ، کمی هوا بود ! ))

- (( دقیقا همین است . اخلاص واقعی تنها وقتی ظاهر می شود که تمنائی داشته باشیم و اگر به آن نرسیم ، بمیریم . ))

 

تنهایی

تنهاییم حق من است

هیچ کس نخواهد توانست ما را از هم جدا کند

من و تنهایی یکی هستیم

تو با من به تنهایی می رسی

و یا با تنهایی هایت باز به من می رسی