عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

مرا از یاد می بری

دیگر جا نیست قلبت پر از اندوه است
آسمان های تو آبی رنگی گرمایش را از دست داده است
زیر آسمانی بی رنگ و بی جلا زندگی می کنی
بر زمین تو, باران چهره ی عشقهایت را پر آبله می کند
پرندگانت همه مرده اند
در صحرائی بی سایه و بی پرنده زندگی می کنی
آنجا که هر گیاه در انتظار سرود مرغی خاکستر می شود.
دیگر جا نیست قلبت پر از اندوه است
خدایان همه آسمان هایت بر خاک افتاده اند
چون کودکی بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.
دوشادوش زندگی در همه نبردها جنگیده بودی
نفرین خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد مرا در برابر تنهائی
به زانو در می آوری.
آیا تو جلوه ی روشنی از تقدیر مصنوع انسان های قرن مائی؟
انسان هائی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم؟
دیگر جا نیست قلبت پر از اندوه است.
می ترسی-به تو بگویم-تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی از وحشت می لرزی
و مرا در کنار خود از یاد می بری 

من نمی دانستم فلسفه دوستی ما انسان ها با یکدیگر چیست ؟

من نمی دانستم فلسفه دوستی ما انسان ها با یکدیگر چیست ؟

شاید.....!
ما انسان ها با هم دوست می شویم تا یکدیگر را در رسیدن به کمال کمک کنیم . با هم دوست می شویم تا طرف مقابلمان را شاد کنیم . و خودمان هم نشاط را مزه مزه کنیم .
دوست می شویم تا تنهایی یکدیگر را فراری دهیم به سمت ابد. ما....
من نمی دانستم فلسفه دوستی من و تو چیست ؟
من مدام فقط باید به نبودنت فکر کنم !
مزه تنهایی تمام وجودم را گرفته!
دیگر نمی دانم شادی چه طعمی دارد !
من هر روز را با تکرار عبارت های تاکیدی و مثبت شروع می کنم .
یک احساس خوبی در رگهایم وول می خورد با این کار .
اما... فقط کافی ست به خلا نبودنت فکر کنم .
دیگر خبری از آن احساس خوشایند نیست که نیست !
لطفاً فلسفه دوستی بین خودمان را برای من تعریف کن ؟!لطفاً!
تو چگونه می توانی بدون من زندگی کنی ؟!
تویی که می گفتی " دوستت دارم "
تویی که با مهربانی هایت به من خاطرنشان می کردی که برایت ارزش دارم .
حالا فلسفه این تنهایی و دلتنگی و .... چیست ؟
این فقدان خواسته یا ناخواسته ات را ترجمه کن برایم ، شاید خمودگی دست از سرم بردارد .
من این شهر شلوغ غربت زده را نمی خواهم .
این پله های روز افزون پیشرفت را بی تودوست ندارم . دارم با پرنده ها و درخت ها بیگانه می شود ! این بیگانگی بزرگترین فاجعه زندگی من است . ( البته بعد از فاجعه کوچ کردن تو !)
کاشکی دیر نشود !
کاشکی جنون دست از سرنوشته های من بردارد ،کاشکی !
دلم برای سلام های خوش طعمت تنگ شده ، ای عزیز روزهای زندگیم !
دلم برایت تنگ شده ، ای عزیزی که به من تکرار جمله " دوستت دارم " را آموختی !

نمیدانم چرا تودلت برایم تنگ نمیشود؟!

مگر نمی گویند دل به دل راه دارد

مگر نه اینست که هر لحظه به یاد توام

مگر تو نبودی که حرفهایم را از چشمانم میشنیدی

مگر تو نبودی که دلتنگی را برایم معنی کردی؟؟

مگر خدا که حرفهایم را میشنید برایت نگفت؟!

مگر ستاره ها دلتنگیهایم رابرایت نشمردند؟!

مگر باران گریه های هر شبم را به دستانت نسپرد ؟!

دلم برایت تنگ شده بود مگر اضطراب سلام هایم به سکوتت نمیرسید؟!

مگر تو نبودی آنکس که مرا از ویرانی نجات داد ؟میخواهی غروبم را تماشا کنی؟! !

مگر تونبودی از هر چهار گوشه ی دنیا دل را به هم منطبق میدادی!

امروز از روزهایی است که ازنگاهت میترسم

از چشمهای پرغضب برافروخته ات میترسم!

دیگر از بیان احساسم به تو می ترسم!

دیگر از گفتن دوستت دارم به تو می ترسم!!
چرا مرا نجات نمی دهی از این همه دغدغه!!!! ؟
میبینی ؟! سطر به سطر نوشته هایم لهجه دلتنگی شدید به خودگرفته اند ؟!
راستی ! این نوشته ها را هنوز می خوانی ؟!
اگر پاسخت " آری " ست کاری بکن که فلسفه دوستی زیباترین فلسفه زندگی مان بشود

(نمی دونم شاید یکی از شما عشق منو بشناسین!! اگه می شناسین بهش بگین من هنوزدوسش دارم

باران

باران که آمد، لب‌هایم باریدند

چشمانم

و دستهایم.

باران که آمد، کوچه باغ ‌من و تو تب کرد

کلاغ‌ها خواندند

گنجشک‌ها زیر چتر هم بال گشادند

باران که آمد،

من ماندم و یک جفت پا در میانه‌ی کوچه‌ای بی‌عابر...

کبوترهایمان

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

 

و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری است. روزی که دیگر درهای خانه هاشان را نمی بندند قفل افسانه ئیست و قلب برای زندگی بس است. روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی. روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم. روزی که هر لب ترانه ئیست تا کمترین سرود بوسه باشد. روزی که تو بیایی , برای همیشه بائی و مهربانی با زیبائی یکسان شود. روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم... و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که دیگر نباشم.  

تو که می‌دانی

تو که می‌دانی

من تنها از گوشه چشم تو بال می‌کشم

به آسمان پر راز و آواز دنیا

من ردپای مادینه‌های غریزه را

بر شن‌های ساحل تنت

پی نخواهم گرفت

من بانوی بی‌ردپای دریای دل توام

و هیچ‌کس نخواهد فهمید

که من عبور کرده‌ام

در سایه‌سار فانوس عشق

ما پاره‌های گسسته عشقیم

و روز پیوستن ما

جهان یکپارچه خواهد شد