عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

رهایم کردی

رهایم کردی و رهایت نکردم!
گفتم حرف دل یکی ست
!
من همانم که کنار کوچه بغض و بیداری

منتظرت خواهم ماند!!
چشمهایم را به پوزخند این وآن بستم

و چهره تو را دیدم!
گوشهایم را به زخم زبان این و آن بستم

و صدای تو را شنیدم!!!
دلم خوش بود به این که شاید یک روز

از زوایای گریه های بی حدم ظهور کنی
!!!!
حالا من هستم اینگونه پریشان و

از دیدن این همه موی سپید در آینه مبهوت!
وکمی نگران
!!!
میدانم یکی از همین روزها در آینه
 
تنها من هستم و دو سه موی سیاه
!!!
تنها به این فکر می کنم که آیا تو مرا با این همه

موی سپید باز خواهی شناخت!!!!!!!

 

نظر

دل دیوانه تنها دل تنگ

منشین در پس این بهت گران

مدران جامه جان را مدران

مکن ای خسته درین بغض درنگ

دل دیوانه تنها دلتنگ

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است

قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین

آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین

چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین

 

عاقبت جوینده یابنده است

از اون شبی که خواب دیدم داریم قایم باشک بازی می کنیم و تو قایم شدی و دیگه پیدات نکردم.تا حالا ندیدمت

خیلی وقته تو خواب و خیالم دنبالت می گردم ولی حیف که هنوز پیدا نشدی

می دونی؟

آخرش با این همه زحمتی که کشیدم و پیدات نکردم نفهمیدم چرا از قدیم تا حالا همیشه می گن:

عاقبت جوینده یابنده است

 

یه داستان جالب (خدا با ما حرف میزند؟)

خدا با ما حرف میزند؟

 

یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس 
    
شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و
    
اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب
    
از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟
"
     
بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه
    
و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این
    
پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا
    
آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
     
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف
    
خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشته شروع
    
به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم
    
حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم
    
کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
     
    
همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد
    
ناگهان احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد
    
تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می
    
گوید: " آیا خدا تو هستی؟ " چونکه جوابی نمی گیرد
    
شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره
    
همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به
    
یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای
    
اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص
    
دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او
    
حرف میزد.
    
او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی
    
من شیر را می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت
    
نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده
    
استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری
    
شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
     
وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را
    
در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد
    
که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان
    
احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود
    
پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود
    
و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا
اینکار را هم می

    
کنم. "
    
وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا
    
بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت
    
به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری
    
بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم
    
نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشترچراغهای
    
خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
    
او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه
    
روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت.
    
خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد
    
آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند. او
    
در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
     "
خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر
    
الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی
    
میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "
    
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه
    
خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی
    
در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب
    
نداد من فوراً از آنجا میرم. "
    
او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در
    
را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و
    
گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد
    
جوان فرار کند در باز شد.  مردی با شلوار جین و تی
    
شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده
    
بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در
    
خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می
    
خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت:
     "
براتون شیر آوردم. "  آن مرد شیر را گرفت و سریع
    
داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به
    
آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام
    
گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.
    
مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده
    
بودیم چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت
    
کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر
    
نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده
    
بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که
    
چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم." همسرش نیز از
    
آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای
    
بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟
"
    
مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون
    
آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد
    
گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش
    
سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها
    
جواب می دهد.
    
این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای
    
ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر
    
خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم. لطفاً
    
گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت
    
بگیرید  )

 

 

فریاد

فریاد

 

دلم می خواهد فریاد بکشم

فریادی بلند

انقدر بلند

تا لحظه ای

فقط لحظه ای

دلم از این زندان بی کسی

گریخته

و در این شب هجران

لحظه ای

و فقط لحظه ای

نور ماه را تجربه کند

دلم می خواهد انقدر بلند فریاد بکشم

تا نفسهای تنهایی ام

کوه را مرتعش سازد

انقدر مرتعش

که عالم

برای لحظه ای

فقط لحظه ای

سکوتم را احساس کند

وقتی که فریاد بلندم

روحم را با تو صیقل می دهد

و چیزی جز

هیچ

نصیب ام نمی شود

اری من فریاد می کشم

تا از انچه که تقدیر برایم رقم زده

شکوه کنم

اما

تو از این فریاد چه می فهمی؟

چیزی جزانچه من از ان فریاد می کشم

اری

چیزی جز انچه من تجربه کرده ام

 آیا هنوز عاشقم هستی
آنگاه که سپیدی بر گیسوانم موج می زند
...
آیا هنوز هم به یاد می آوری
دختر جوانی را
که بردی
چون عروست
در یک روز بارانی
در پاییز
آیا هنوز مرا سخت در آغوش می فشاری
چون شب پیوندمان
یا ،از یاد خواهی برد
اولین روز دیدارمان را
در تابستان
هنگامی که رزها شکوفه داده بودند
و پرندگان می خواندند
آیا باز هم نوای خوش خنده هایمان
گوشت را می نوازد
آیا هنوز هم به یاد داری
همه سالهای شادی را که در کنار هم سپری کردیم
...

قلبت را تا همیشه
برایم روشن بدار ...

 

ترک

این دیوانگست ...

که از همه ی گلهای رز تنها به خاطر این که خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم .

این دیوانگیست ...

که همه ی رویا های خود را تنها به خاطر اینکه یکی از انها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم.

این دیوانگیست ...

که امیدخود را به همه چیز از دست بدهیم ،به خاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم.

این دیوانگیست ...

که از تلاش و کوشش دست بکشیم به خاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است.

این دیوانگیست...

که همه دستهایی را ش دوستی به سویمان دراز می شوند را به خاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم.

این دیوانگست

 که هیچ عشقی را باور نکنیم ، به خاطر اینکه در یکی از انها به ما خیانت شده است ...

این دیوانگیست ...

که همه ی شانس هارا لگد مال کنیم به خاطر اینکه در یکی از تلاشهایمان نا کام مانده ایم ..

 

این دیوانگیست ... 

 

به امید  اینکه در مسیر خود هرگز دچاراین دیوانگی ها نشویم...

 

لحظه از هم جدا شدن

mt.hamtaraneh.com

 

سنگین گذشت لحظه از هم جدا شدن، این بود انتهای آشنا شدن

ما را به باد سپردند مثل ابر ، دردآور است در دل توفان رها شدن

وقتی دلی برای تو آینه می شود، انصاف نیست دشمن آینه ها شدن

وقتی سکوت حنجره را فتح می کند، دیوانگی است فرضیه همصدا شدن

افسوس می خورم که چرا این دریچه ها، هر روز دلخوشند به رؤیای وا شدن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، ایمان بیاوریم به از هم جدا شدن

 

هر ثانیه که می گذرد؛

چیزی از تو را با خود می برد.....

زمان غارتگر غریبی است؛

همه چیز را بی اجازه می برد

وتنها یک چیز را همیشه فراموش می کند؛

« حس دوست داشتن تو را »                                         

عاشق هیچ است ؛

و در راه عشق بودن بی تردید باید هیچ شد؛

زمانی که هیچ شدی بدان عاشقی.....!!!!

 

ای کاش...

ای کاش جمله زیبای دوستت دارم

بی هیچ غرضی بر زبان ها جاری بود!

 

ای کاش از گفتن دوستت دارم

از ترس سوءتفاهم ها و غلط اندیشی ها باز نمی ایستادیم،

 

ای کاش محبت را بی هیچ چشمداشتی

حتی چشم داشت محبت،

به او که دوستش داریم هدیه میدادیم

 

ای کاش،

ای کاش...

 

باز کن پنجره را

 

 

باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد ایا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد

 

تنهای تنها

از طرف اونی که تنهاست ،
تنها اومده ،
تنها میره ،
تنهاش میزارن ،
تنها یک آرزو داره ،
اونم اینکه تنهاش نزارن

 

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

وقتش رسیده  حال و هوایم عوض شود

با  سار  ِ پشت پنجره  جایم عوض شود

هی کار دست من بدهد   چشم های تو

هی  توبه بشکنم  و  خدایم  عوض شود

با بیت های  سر زده  از سمت ِ ناگهان

حس  می کنم  که قافیه هایم عوض شود

جای تمام  گریه ،  غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه ِ خنده ی بی غم    عوض شود

سهراب ِ شعرهای من   از دست می رود

حتی اگر عقیده ی  رستم عوض شود

قدری کلافه ام    و هوس کرده ام  که باز

در بیت های بعد ،  ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته  در این  فکر رنج ِ تلخ

انگــار  هیچ وقـت  به آدم  نـمی رسد

تن  داده ام  به این که بسوزم در آتشت

حالا  بهشت هم  به  جهنم  نمی رسد

با این ردیف و قافیه  بهتر  نمی شوم !

وقتش رسیده  حال و هوایم  عوض شود

 

من شکستم

من شکستم ،آری ! تو شکستم دادی

من غریبم !آری، تو غریبم کردی

تو مرا همچون شمع از سر جور و جفا سوزاندی

تو مرا بر در و دیوار بدی کوباندی

تو مرا از بودن  تو  مرا از من  و از ما و تو از پنجره ها ترساندی

تو مرا از فردا تو مرا از دریا ترساندی

من اسیرم !آری تو اسیرم کردی

بی خبر از باران تو کویرم کردی

من شکستم آری !تو شکستم دادی

 

جمله اخر

 

تویی که دل دل میکنی  هنوز
هیچ حواست هست که برگ ها خیلی وقت است روییده اند و و
گاه رفتنشان است؟
من خود را با آنها روی زمین می اندازم
 
شاید هم شاید همراه طبیعت دوباره از نو روییدم نه!
چگونه می شود فهمید پس از سقوط چه چیز انتظارت ر امی کشد کشد؟
فرق چندانی با همه نداری! فقط می دانی که همه این راه را می روند و تو هم!
من تصمیم خودرا گرفته ام
سقوط همیشه ابتدای اوج است
این بار شاید
سقوط فقط سقوط است
اصلا
بگذار فلسفه نبافیم
من در اوج بودم و حالا سقوطم مقدر شده  
مثل یک قانون طبیعی
کوتاه بود........لحظه اوج چه تو از فلسفه متنفری پس
فقط یک جمله دیگر می گویم
.دوست دارم با اهنگ عبورتو ( تنها تو تو بر من بوز)
به زمین برسم
دریغ که نمیکنی؟؟؟؟