عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

من تو را به کسی هدیه می دهم که .......

من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر.

من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور، در خشم، در مهربانی،

در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد.

من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم و تمام سخاوت های

عاشقانه این دل معصوم دریایی را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای

کوچک، برایش یک خاطره باشد.

او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن

دلی که من برایش می میرم، سرد و بارانی است.

ای.... ،ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد

از هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد.

همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم...

تو را با دنیایی حسرت به او خواهم بخشید؛

ولی آیا او از من عاشق تر و از من برای تو مهربان تر است؟آیا او بیشتر از

من برای تو گریسته است؟؟ نه... هرگز...هرگز

ولی، تو در عین ناباوری، او را برگزیدی...

می دانم... من دیر رسیدم...خیلی دیر...خیلی...

یک بار دیگر بگذار بی ادعا اقرار کنم که هر روز دلم برایت تنگ می شود.

روزهایی که تو را نمی بینم، به آرزوهای خفته ام می اندیشم، به فاصله بین

من و تو،...

هر روز به خود می گویم کاش شیشه عمر غرورم را شکسته بودم

کاش به تو می گفتم که عاشقانه دوستت دارم تا ابد 

حرفهای تو زخم زبون

نگاه تو به این و اون

یه روز میگی برو نباش

یه روز میگی پیشم بمون

خوب می دونی دوست دارم

سر به سر دلم نذار

یا تو بمون تو قصه هام

یا برو ، اسممو نیار

یه روز میگی دوستم داری

یه لحظه آروم نداری

فرداش با من قهر می کنی

کاری به کارم نداری

آخ چی می شد با دل من نامهربونی نکنی

همه اش به من وعده ندی

شیرین زبونی نکنی

خوب می دونی دوست دارم

سر به سر دلم نذار

یا تو بمون تو قصه هام

یا برو ، اسممو نیار


باید عاشق شد

باید عاشق شد و خواند

باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست

پشت دیوار کسی می گذرد می خواند

باید عاشق شد و رفت

چه بیابانهایی در پیش است

رهگذر خسته به شب می نگرد

می گوید : چه بیابانهایی باید رفت

باید از کوچه گریخت

پشت این پنجره ها مردانی می میرند

و زنانی دیگر

به حکایت ها دل می سپرند

پشت دیوار کسی دریاواری بیدار

به زنان می نگریست

چه زنانی که در آرامش رود

باد را می نوشند

و برای تو

برای تو و باد

آبهایی دیگر در گذرست

باید این ساعت اندیشه کنان می گویم

رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید

و شب و ساعت دیورای و ماه

به تو اندیشه کنان می گویند

باید عاشق شد و ماند

باید این پنجره را بست و نشست

پشت دیوار کسی می گذرد

می خواند

باید عاشق شد و رفت بادها در گذرند

عشق

هرجا از عاشقی بپرسید که عشق چیست تنها به زخمهای خود اشاره می کند .

عشق حاشیه انسان بر کتاب آفرینش است ،

عشق سرطان دوست داشتن است ،

عشق خرید و فروش پایاپای عاشق و معشوق است ،

عشق لک لکی است که که روی درخت خاطرات لانه دارد ،

عشق دل ماست تقسیم بر همه زیباییها ،

عشق همان است که دل ما در آن قرار ملاقات می گیرد ،

عشق عقد دائم ما با غم و غربت است ،

عشق شب نامزدی ما با جدایی است ،

عشق لحظه عظیمی است که در آن زنت برای معالجه قلبت طلا هایش را می فروشد ،

عشق کاری است که تنها از سینه سوخته های محبت و دود چراغ خورده های معرفت بر می آید ،

عشق من و توییم به اضافه یک پاییز قدم زنان ،

عشق یک نگاه نیست عشق یک کلمه نیست

عشق خلاصه شده در فاصله ، عشق آزادی است ،

عشق شادی است ،

عشق آغاز آدامی زادی است ،

عشق آغاز روئیدن است ،

عشق رودخانه لیلی است که صدا ندارد ،

عشق جهنمی است که دوا ندارد ، زندگی همواره دو نیمه است نیمه ای سرد و آجین و نیمه ای سوزان و آهنگین عشق آن نیمه سوزان زندگی است ،

عشق پلی است که اقلیم حیات و سرزمین مرگ را به هم پیوند می دهد ،

عشق چون دریاست عشق رسوا و رسوایی است عشق تنها و تنها یی است ،

عشق نکهت جان است جان و ایمان است ،

عشق وجه سبحان است پیر عرفان است شاه مردان است ،

عشق بستان است گلستان است بی پایان است ،

عشق آفتاب است ، لطف مهتاب است ،

عشق بی عین و بی شین است ،

عشق چراغ نجات بخش انسان است ،

عشق نوری است که در هر نظری جلوه گر است ،

عشق اسطرلاب اسرار خداست ، یادگاری است که در این کنبد دوار می ماند ،

عشق آتش دلهای کباب است ،

عشق دردها را درمان می کند ،

عشق تمنای دو قلب است ،

عشق پیوست بهترین محبتی است میان من و تو  

بی وفایی تا به کی

دیر گاهیست دل من می پندارد
دل هر کس دل نیست
قلبها از آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
بی وفایی تا به کی از پا فتادم نازنین
بر دلم از عشق تو داغی نهادم نازنین
من که هم چون کوه بودم در دیار عاشقان
برگ کاهم کردی دادی به بادم نازنین 

یک شبی

یک شبی ولی
مطمئنم عشق بال می شود
راهیِ
جادههای روشن خیال میشود
ماهیای
میپرد به سمت آسمان
یک شبی
مطمئنم عشق باله میشود
راه های دور
مثل کاغذی
مچاله میشود
و پرندهای شناکنان
میرود به قعر آبهای بیکران
بعد از آن
روی نقشههای عاشقی
سرزمین تازهای
آفریده میشود
و پرنده ماهیای


بال و پر زنان، شناکنان
هم در آب و هم در آسمان
دیده میشود

باورم شده بود!

گر

سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : سلام!اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!از کوچه های بی چراغ!از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!از این ترانه ی تار...مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
باورم شده بود!باورم شده بود،
که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،
که در نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟
می دانم!تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست ِ دریا امیدی نیست!می ترسیدم - خدای نکرده ! -آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،
تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!اما آمدی!حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِهمیشه می گنجانم،
انگشتانم،
برای شمردنشان
کم می آید!  

زیر گنبد کبود

جز من و خدا

کسی نبود

 

روزگار روبه راه بود

هیچ چیز

نه سفید و نه سیاه بود

با وجود این

مثل اینکه چیزی اشتباه بود

 

زیر گنبد کبود

بازی خدا

نیمه کاره مانده بود

واژه ای نبود و هیچ کس

شعری از خدا نخوانده بود

 

تا که او مرا برای بازی خودش

انتخاب کرد

توی گوش من یواش گفت

تو دعای کوچک منی

بعد هم مرا مستجاب کرد

 

پرده ها کنار رفت

خود به خود

با شروع بازی خدا

عشق افتتاح شد

 

سالهاست

اسم بازی من و خدا

زندگی ست

 

هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما

عجیب نیست

بازی ای که ساده است و سخت

مثل بازی بهار با درخت

 

با خدا طرف شدن

کار مشکلی ست

زندگی

بازی خدا و یک عروسک گلی ست...

شرط عشق(داستان)

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

عاشق تنها


امشب همه چیز رو به راه است
همه چیز آرام.....آرام  ... باورت می شود ؟ دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم " با 
یاد تو  "
تو نگرانم نشو !
همه چیز را یاد گرفته ام !
راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم !
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم !
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و به یاد تو !
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...
و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !
تو نگرانم نشو !
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که بی تو بخندم.....
یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت....!
یاد گرفته ام ...که دیگر عاشق نشوم به غ
یر تو !
یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ....
و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !
اما هنوز یک چیز هست ...که یاد نگر فته ام ...
که چگونه.....! برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم ...
و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ....
تو نگرانم نشو !!
"فراموش کردنت" را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت ...


ادعای عاشقی

با عـُبـور بـادهـایِ در گـذر

قاصدی می آید آیا از سفر؟

آخرش غـَلیانِ بُغضِ بی قرار

می زنـد بـر آبـهـایِ بی گدار

آن تَعَلّل هایِ قلب و خامی اش

قِصّه هایِ تـَلخِ نا فرجامی اش

تا که با جانَت سرِ ِ بازی نداشت

غم مَجال صَحنه پردازی نداشت

دل ولی هرگز شَبیخونی نکرد

خار ِغـم در پـای مجنونی نکرد

بَند بَندِ بودنَش را می گُسَست

خلوتِ آیینه ها را می شِـکست

در خود ، امّا خسته و صد پاره بود

بــار بـَـردار ِ تـَنـی بـیـچـاره بـود

تا گذَر می کردی از قلبِ سراب

با نگاهی مُلتـَمِس بر نقشِ آب

غـُصّه ها را قِصّه می پَرداختی

قِصّه ها را زندگی می ساختی

دفتر ِاحساس ها رنـگی نـداشت

واژه هایش، هرگز آهنگی نداشت

حُرمـَتِ انـسانی اش مَعیوب تر

بَر تـَنـَش پـروانه ها مـَصلـوب تر

آنـکه از نـابـاوَریـها خـَسـتـه بود

تا کـُجا پـَرواز را پـَر بـَسته بود

واژه را داغِ صِـدا سَـر ریـز کـرد

در سُـکوتِ سینه حـَلق آویز کرد

آنچنان با حِسِّ مرگ آغـشته بـود

عشق را با دستهایش کُشته بود

بی گمان آهنگِ باران نیست این

گریه های تلخِ بی حَرفیست این

در تـَلاطُـم هـایِ ایـن طوفانِ مـرگ

شاخه ماند و حَسرت و یک دانه برگ

دیگر ، ای شب ، دشمنِ دیرینِ روز

چـشمِ ِ اُمّیـدی به بـیـداری نـَدوز

آمـدی در خواب او هـَذیـان شُدی

یـک رکوردِ تـَلـخِ بـی پـایـان شـُدی

جانِ گـرمِ نور ، از شبـها چـه دید؟؟!

جـُز جـَوابِ تـُنـدِ سَر بــالا نـَدیــد

پس چه دارد جُز دلی سرما زده

بر هر آنـچه بـوده پـُشتِ پـا زده

آتـَشی در نـُطفه خـاکستر شده

شورِ ِ ایمانی ، که بی باوَر شده

در دلـَـش پـَرواز امـّا بی نـَفَس

آشِـنـایِ تـنـگــنـاهـایِ قـَفـَس

شکلِ یک بُغضِ نََفَس گیرم هنوز

از قَفـَس هایِ تو دِلگیـرم هنـوز

آسِمان در آرزویِ بـالِ عـشـق

بی خـبـَر از آفـَتِ غَربالِ عشق

تا پـَـرنده بـودن امّـا راه بـود

اِدِّعایِ عاشِقیت بی گاه بود

خداحافظ

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق، از دلبستگی هایم؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم؟
خداحافظ ، تو ای همپای شبهای غزل خوانی
خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ، بدون تو گمان بردی که می مانم
خداحافظ، بدون من یقین دارم که می مانی!!!!

 

سلام

سلام دوستان

شرمنده که ادو سه هفته نبودم

یکسری مشکلات داشتم که باید حلشون می کردم

ولی حالا دوباره بر گشتم

اینم اولین پست

با عـُبـور بـادهـایِ در گـذر

قاصدی می آید آیا از سفر؟

آخرش غـَلیانِ بُغضِ بی قرار

می زنـد بـر آبـهـایِ بی گدار

آن تَعَلّل هایِ قلب و خامی اش

قِصّه هایِ تـَلخِ نا فرجامی اش

تا که با جانَت سرِ ِ بازی نداشت

غم مَجال صَحنه پردازی نداشت

دل ولی هرگز شَبیخونی نکرد

خار ِغـم در پـای مجنونی نکرد

بَند بَندِ بودنَش را می گُسَست

خلوتِ آیینه ها را می شِـکست

در خود ، امّا خسته و صد پاره بود

بــار بـَـردار ِ تـَنـی بـیـچـاره بـود

تا گذَر می کردی از قلبِ سراب

با نگاهی مُلتـَمِس بر نقشِ آب

غـُصّه ها را قِصّه می پَرداختی

قِصّه ها را زندگی می ساختی

دفتر ِاحساس ها رنـگی نـداشت

واژه هایش، هرگز آهنگی نداشت

حُرمـَتِ انـسانی اش مَعیوب تر

بَر تـَنـَش پـروانه ها مـَصلـوب تر

آنـکه از نـابـاوَریـها خـَسـتـه بود

تا کـُجا پـَرواز را پـَر بـَسته بود

واژه را داغِ صِـدا سَـر ریـز کـرد

در سُـکوتِ سینه حـَلق آویز کرد

آنچنان با حِسِّ مرگ آغـشته بـود

عشق را با دستهایش کُشته بود

بی گمان آهنگِ باران نیست این

گریه های تلخِ بی حَرفیست این

در تـَلاطُـم هـایِ ایـن طوفانِ مـرگ

شاخه ماند و حَسرت و یک دانه برگ

دیگر ، ای شب ، دشمنِ دیرینِ روز

چـشمِ ِ اُمّیـدی به بـیـداری نـَدوز

آمـدی در خواب او هـَذیـان شُدی

یـک رکوردِ تـَلـخِ بـی پـایـان شـُدی

جانِ گـرمِ نور ، از شبـها چـه دید؟؟!

جـُز جـَوابِ تـُنـدِ سَر بــالا نـَدیــد

پس چه دارد جُز دلی سرما زده

بر هر آنـچه بـوده پـُشتِ پـا زده

آتـَشی در نـُطفه خـاکستر شده

شورِ ِ ایمانی ، که بی باوَر شده

در دلـَـش پـَرواز امـّا بی نـَفَس

آشِـنـایِ تـنـگــنـاهـایِ قـَفـَس

شکلِ یک بُغضِ نََفَس گیرم هنوز

از قَفـَس هایِ تو دِلگیـرم هنـوز

آسِمان در آرزویِ بـالِ عـشـق

بی خـبـَر از آفـَتِ غَربالِ عشق

تا پـَـرنده بـودن امّـا راه بـود

اِ دِّعایِ عاشِقیت بی گاه بود