عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

نظر

 

*  موج در موج تنت ، آبی دریا بودی

* 
بودی دور از دست و برایم خود رویا

چِقَدَر دل به تو دادند و به دریا زده
اند

بسکه تو وسوسه انگیز و فریبا بودی

       این که هرلحظه زمن دورتری حرفی نیست

عشق من آتش و تو عاشق پروا بودی

  دست تو را می دهم و می دانی دارم از

*  گر چه یک عمر فقط شاید و اما بودی !

 

راز

چه با شتاب امد ی گفتم برو اما نرفتی و باز هم کوبه در را کوبیدی

گفتم:بس است برو! گفتم:این جا سنگین است و شلوغ ،جا برای تو نیست اما نرفتی نشستی و گریه کردیان قدر که گونه های من خیس شد

تعد در را گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است و تو خوب دیدی که ان جا چه قدر فیزیک فلسفه وهنر ومنطق و کتاب و مجله و روزنامه وخط کش وکامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی وبغض و زخم و یاس و دل تنگی و اشک و اشوب و مه و مه ومه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود ودل سیاه و شلوغ و سنگین بود.

گفتی این جا رازی نیست! گفتم راز!؟؟ گفتی من رازم و امدی تا وسط خط کش ها. بعد چشم هات ازمیان ان قاب سبز جادو کردند و گویی توفانی غریب در گرفت ان چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود ومن می دیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها وخط کش ها و کاغذها و یاس ها و تاریکی ها و ترس واشوب ومه و سکوت وزخم ودل تنگی و غربت و اندوه مثل ذرات شن در شن زار از سطح دل روبیده می شد ند و چون کاغذ پاره هایی که در اغوش توفان گم می شدند خانه پرداخته شد خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک و تو در دل هبوط کردی گفتم:چیستی؟گفتی:راز

 

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
 
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:


" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

 

بی محابا در دل شب می پیچد
سکوت
داغی است بر زبان سایه ها
باز هم یادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
این جا میان غم آباد تنهایی
به امید احیای خاطره ای متروک
روزها گریبان گیر آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب

نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی گاهی به یاد آور
رفیقی را که میدانم نخواهی رفت از یادش

 

به خاطر کی زنده هستی؟

به خاطر کی زنده هستی؟

 با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم " به خاطرتو "

بهش گفتم:  " به خاطر هیچکس

 پرسید: پس به خاطر چی زنده هستی؟

 با اینکه دلم داد میزد " به خاطر دل تو "

 با یه بغض غمگین بهش گفتم:   "به خاطر هیچ چی ".

 ازش پرسیدم: تو به خاطر چی زنده هستی؟

 در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود

 گفت: به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده هست!

 

مراقب باش

مراقب افکارت باش آنها به گفتار تبدیل می شوند

مراقب گفتارت باش آنها به کردار تبدیل می شوند

 مراقب کردارت باش آنها به عادت تبدیل می شوند     

   مراقب عادتت باش آنها به شخصیت تبدیل می شوند 

مراقب شخصیتت باش آنها سر نوشت خواهند شد

 

بهانه گیر

بهانه گیر

 این روزها دلم بهانه گیرشده مدام بهانه ی تورامی گرد این بهانه گیری هامرابه یاد بچگی ام می اندازدکه به دنبال  مادر گریه میکردم تامراباخودببرد امااومهربان بود ومرابه سینه می فشارد وبرموهایم بوسه می زد!ولی تو....توبااخم تلخ وصدای خشنت اشک رابرگونه هایم می خشکانی ودستت رابروی لبانم میگذاری ومیگویی هیسسس!!! من حتی ازترس نمی توانم باتودرد دل کنم نکنداین روزهابه جای قلب درسینه ات سنگ می تپد؟هییییی نکنداین روزها قراراست کسی جای مرابگیرد؟

 

حرف دل من

این پست یکم طولانی شد ولی حتماً بخونیدش چون مطمئناً برای شما هم جالب خواهد بود

*  خیلی وقتا نمی فهمم که چرا ما با هم دیگه دوست می شیم
نمی دونم که چرا با هم حرف می زنیم
به هم قول می دیم، عهد می بندیم،عاشق می شیم
بعد به خودمون می گیم:
وای دنیا الان دیگه بهترین روزهاش رو داره بهم نشون می ده
بعد کم کم به هم دلبسته می شیم
دیگه تنهایی ممکن نیست
این حرفی که هر روز توی آینه به خودمون می زنیم
وای چقدر خوشبختم
نمی فهمیم که روزهاو شبامون چطوری داره می گذره
کلی آدم توی دنیا پیدا می شه و بهمون حسادت می کنه
ما هم کلی پز می دیم
آخ که چقدر احساس غرور می کنیم
دیگه زیاد به آدمهای اطرافمون توجهی نمی کنیم
بعد واسه همدیگه هر کاری می کنیم
برای اینکه نشون بدیم عاشقیم به هر دری می زنیم
اوضاع بر وفق مراد
نمی فهمم، یعنی هر چی فکر می کنم که چرا آدمها می تونن این همه عوض بشن نمی فهمم
من عوض می شم
تو عوض می شی
خواسته هامون تغییر می کنه
دیگه احساس می کنیم به درد هم نمی خوریم
اولش سر هر چیزی جر و بحث می کنیم
بعدی اوضاع رو به هم می زنیم و چند روز قهر می کنیم
یواش یواش قهرامون طولانی می شه و هیچ کس ناز هیچ کسی رو نمی کشه
وای چقدر دلتنگی درد داره
دلمون برای هم تنگ می شه اما به روی خودمون نمی آریم
فکر می کنیم اگه حرف بزنیم نصف دنیا کم می شه
واسه هم تب می کنیم اما به هم دروغ می گیم که سرما خوردیم
بی قراری می کنیم ، بهونه می گیریم
اما فکر می کنیم اولشه ، بعد به خودمون می گیم :
نگران نباش همه چیز درست می شه
بعد دیگه از دست خودمون هم خسته می شیم و به خودمون می گیم:
بس کن لعنتی، چی از جونم میخوای
تصمیم می گیریم از هم جدا بشیم
مهم نیست چقدر خاطره داشتیم
مهم نیست که یه روزی عاشق هم بودیم
مهم نیست واسه هم نفس بودیم
دیگه هیچ چیزی از با هم بودنمون مهم نیست
آره مهم نیست کی تصمیم می گیره که جدا بشه
تو باید بسوزی و بسازی
چون خودت خواستی
چون جرمت عاشقی و صادقی
چون گناهت متعهد بودن به عهدته
بعد مجرم می شی
سزای جرمت هم اینه که فراموش کنی
همه می گن ول کن بابا
اون نبود خوب یکی دیگه
اما هیچ کسی توی دله کسی دیگه ای نیست
اینا همه جزوه هایی که به دیگری می دیم
و گر نه در مورد خودمون که باشه تجدید می یاریم
بعد برای اینکه به هم نشون بدیم که دیگه مهم نیست وما به شرایطمون عادت کردیم
اگه بر حسب اتفاق همدیگه رو دیدیم یا حرف زدیم
سرد سرد می شیم
انگار که هیچ وقت همدیگه رو نمی شناختیم
اما مگه ممکنه ....
بعد شروع می کنیم به گم و گور کردن خاطراتمون
اما به قول پناهی:
همه چیز از یاد آدم می ره مگه یادش که همیشه یادشه
دلت می گیره و مدام بغض می کنی و اشک می ریزی
بی تاب می شی، کم می یاری
موقع با هم بودن یادت نمی یومد که کی روز می شه، کی شب می شه
اما وقتی جدا می شی، حساب دقیقه های جداییتون رو هم داری
هر روز می شماری 1، 2، 3، .....
بعد باورت نمی شه که چند ماه شده، انگار همین دیروز بود
بعد واسه بقیه می شی مادربزرگ
همه رو نصیحت می کنی که صادق نباشن
رو راست نباشن، همه چیزشون رو به پای کس دیگه ای نزارن
از تنهایی و کوله بار غصه ای که هیچ کس درک نمی کنه
ناخودآگاه می ری سراغ یکی دیگه
اما اینار با زره و شمشیر
مبادا که توی این جنگ زخمی بشی ، می خوای هر جور باشه برنده باشی
آخه یکی نیست بگه بچه جون مگه می خوای بری بجنگی و آدم بکشی
اما طفلکی تقصیری نداره، هر کاری می کنه که دیگه اینار زخمش نزنن
اما مگه ممکنه...
می یای زرنگ بازی دربیاری و برنده باشی اما نمی شه
اون یکی هم مثل تو شاید یه تجربه تلخ داشته
اونم انگار که اومده بجنگه و برنده بشه
حالا می مونی بین والا بلا
بعد برای اینکه از راه دیگه ای بری مثل موش می شی
می ری سراغ یه راه میون بر
میخوای از پشت حمله کنی
مهربون می شی
دائم بهش زنگ می زنی، براش هدیه می خری
الکی بهش حرفای عاشقانه می زنی
می دونی چرا اینکار رو می کنی؟
برای اینکه بهت وابسته بشه و تو دخلش رو بیاری، آره این بهترین راه ممکنه
بعد یهو چشمات رو باز می کنی
خوب نگاه می کنی و مات و مبهوت می مونی
تو خودت افتادی توی راهی که به خودت زخم زدی
اون ولت می کنه و می ره
تو می مونی و یه دنیا وابستگی و غصه
بعد دنیا پر می شه از آدمهای زخم خورده ای که هراسون دنبال کسی می گردن که بهشون زخم بزنن
دیگه به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمی کنیم
یا شایدم دیگه صداقت رو باور نداریم
یا خودمون رو توی این آشفته بازار گم می کنیم
دنیا دنیای بدی شده
یا نه ما آدمهای بدی شدیم
نامهربونیامون واسه چی
چرا هیچکسی با خودش و دنیای خودش رو راست نیست
بیا یه کاری واسه همدیگه بکنیم
بیا یه کاری واسه خودمون بکنیم
آره این یکی بهتره
هر کسی یه فکری به حال خودش کنه
تا دنیامون بهتره بشه
خوش رنگ تره و زنده تر بشه
بعد یه روزی ببینیم که هیچ کس با کسی جنگ نداره
دیگه کسی به خاطر کسی غصه نداره
یعنی می شه؟

 

اگر بعد از مرگم از تو پرسیدند پرسیدند که: آن وجودی را که زمانی با تو میدیدند که بود؟
 
بگو
دنیایی از عشق بود که به خاطر حسرت کرانه عشق جوش وخروش میکرد
 
بگو
دیوانه ای بت پرست بود که بتش را دیوانه وار دوست می داشت
 
بگو
اشک در بدری بود که به هیچ دیده ای به جز دیده ی من آشیان نداشت
 
بگو
بگو برای اندک زمانی با من بود ولیکن تا آخرین لحظه هایش می گفت
:

 

 

      دوستت می دارم

 

من

 من به درماندگی صخره و سنگ

من به آوارگی ابر و نسیم

من به سرگشتگی آهوی دشت

من به تنهایی خود می میرم

من در این شب که بلندست

به اندازه حسرت زدگی

گیسوان تو به یادم می آیند

من در این شب که بلندست

به اندازه حسرت زدگی

شعر چشمان تو را می خوانم

 

از عشق بیاموز

از عشق بیاموز آزادی را
که چگونه پایبند هیچ چیز نیست

 وبا نگاه آرامش بخشش 

 نان امید را میان تو و دیگران تقسیم می کند 

 

نظر۳

*این پست ودو پست قبلی متن نظر یکی از خوانندگان عزیز این وبلاگ است امیدوارم که خوشتون بیاد

اگر بپرسی :
به چه عشق می ورزی؟
می شنوی : زندگی!

اگر بپرسی :
از چه می ترسی؟
می شنوی : زندگی!

اگر بپرسی :
به چه می خندی؟
می شنوی : زندگی!

زندگی دیوانه وارترین تجربه یی ست
که امکانش به ما داده شده!
فرصتی برای انسان شدن
و انسان ماندن
!

 

نظر ۲

آرام در کنار پنجره ام نشسته ام

 و دل داده ام به صدای باران که اشک هایم را زمزمه می کند

.داستان دلتنگی بلند است

 و فرصتی نمانده برای گفتن،

شاید وقتی دیگر، بگویم

از تنگی قفس 

 

نظر

با کلمه ها نمی توانم با تو حرف بزنم
کاش حرفهای ساکتم را می شنیدی

یی که در چشمهـــا یم زندگی می کنند حرفها
حرفها یی که هیـــچگاه نتوانسته ام بر زبان بیاورم

به همه ی واژه های سکوتم قسم
این حرفهــــا سا لها ست که منتــــــــظرند تا به تو برسنــــد

 

کوچه ای هست که هر روز غروب در انتظار شنیدن گام های ِ توست.
        ودراین کوچه خانه ای ست...
 
         تو رفتی وچه پرشتاب گذشتی
  تو،حتی لحظه ای صمیمانه، به در چوبی آن خانه نگاه نکردی
          اگرچه میدانستی
         پشتِ آن درحیاطی ست وباغچه ای،
 
          تو،رفتی وچه آسان گذشتی
 
    توحتی لحظه ای گذارا، این اندیشه به ذهنت خطور نکرد که گل هایِ باغچه،
            با اصالت دستان تو روئیدند.
             تو رفتی وچه سخت گام برداشتی
               اگرچه می دانستی،
    کسی هست در ان خانه.،که هر روز، گل هایِ اطلسی ورازقی را آب می دهد