عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

تبریک

شب یلدایه همه مبارک باشه

امیدوارم  هر یک از شماها که از این وبلاگ دیدن می کنید هزاران هزار شب یلدا رو ببنید

ممنون که به من سر زدین

موفق باشین

 

 

عصر ها

تلخ است پر سه های خیابان عصرها

بی چتر زیر نم نم باران  عصرها

گم کرده ام همیشه خودم را کنا ر تو

درسایه های مبهم و بی جان عصرها

حالا ترانه های بنان دل نشین تراند

حالا نشسته ایم در ایوان عصرها

اما هنوز سایه ی این سر نوشت تلخ

افتاده است بر تن فنجان عصرها

گنجشک های حادثه هی برگ می شوند

بر شاخه های خشک درختان عصرها

من ابر می شوم و تو را گریه می کنم

همراه  باد های   پریشان  عصر ها

"ازهرطرف نرفته به بن بست می رسیم"

در کو چه های سر به گریبان عصر ها

 

اونی که رفته

اونی که رفته

 

خورشید دامن طلایی اش را آرام آرام روی قله کوهها می کشد
به پایان روز راهی نمانده و غروب نزدیک است
به تو می اندیشم چرا فکر نکردم که به تو محتاجم
کدامین قانون تلخ به این زودی رد نگاهت را از چشمانم گرفت
چرا به این زودی ،
شاید دوباره ...
اما عزیر من
باید زودتر از این ها به فکر می افتادیم باید تو را از آن خویش می ساختم
می ترسم دوباره نگاهم غمگین شود
می ترسم باور کن از تنهایی می ترسم
بگو باید با که درد و دل کرد؟
گرچه وقتی که بودی همیشه مهر سکوت بر لبانم میزدم
اما اکنون می بینم که واژه ها روی سینه ام سنگینی می کند
می خواهم بدانی که وحشتی در دلم افتاده
کاش کس مرا از این کابوس تلخ بیدار می کرد
کاش برای همدلی پاپیش نمی گذاشتی
که اینگونه با رفتنت
سینه سپید دفتر را نمی خراشیدم.

 

امواج دریا

از دریا پرسیدم:که این امواج دیوانه ی تو از کرانه ها چه میخواهند؟

چرا اینان پریشان و در به در سر بر

                کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟

       دریا در مقابل سوالم گریست! امواج هم گریستند...

آن وقت دریا گفت

                                که طعمه ی مرگ تنها آدمها نیستند

      امواج هم مانند آدمها می میرند!!!

                                     و...

 این امواج زنده هستند که

              لاشه ی امواج مرده را شیون کنان به

                           گورستان          سواحل

     خاموش می سپارند!

 

دلم گرفته

دلم گرفت از این روزا از این روزای بی نشون

از این همه در به دری از گردش چرخ زمون

دلم گرفت از آدما از آدمای مهربون

از این مترسکای پست از هم دلای هم زبون

تو هم که بی صدا شدی آهای خدای آسمون

اهای خدای عاشقا تویی فقط دل خوشیمون

آره دلم خیلی پره از غمهای رنگ و وارنگ

از جمله ی دوست دارم دروغ های خیلی قشنگ

 

آرزوهای ویکتور هوگو

**********************************

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

****

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

****


و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

****
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد.


****

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی.
****
و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

****
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

****
امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

****
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

****
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید

 

 

اگر فراموشم کنی

اگر فراموشم کنی

 

می خواهم بدانی

  این را که

اگر از پنجره

به ماه بلورین،شاخه سرخ

پائیز کُند گذر

بنگرم،

اگر در کنار آتش

دست بر خاکستر نرم

بر تن پر چروک هیزم سوخته زنم

همه چیز مرا به سوی تو می آورد،

گوئی هر آنچه که هست

رایحه،روشنی و رنگ

قایق های خردی اند

راهی جزیره های تو که چشم به راه منند

اینک

اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی

من نیز تو را از دل می برم

اندک اندک.

اگر یکباره

فراموشم کنی

در پی من نگرد،

زیرا پیش از تو فراموشت کرده ام.

اگر توفان بیرق هائی را

که از میان زندگیم می گذرند

بیهوده و دیوانه بخوانی

وسَر آن داشته باشی

که مرا در ساحل قلبم

آنجا که ریشه درآن دوانده ام رها کنی،

به یاد داشته باش

یک روز،

در لحظه ئی،

دست هایم را بلند خواهم کرد

ریشه هایم را به دوش خواهم کشید

در جستجوی زمینی بهتر.

اما

اگر روزی،

ساعتی،

احساس کنی که حلاوت جاودانی ات را

برای من ساخته اند،

اگر روزی گُلی

بر لبانت بروید در جستجوی من،

آه عشق من،زیبای خودِ من،

در من تمامی شعله ها زبانه خواهد کشید،

زیرا در درونم نه چیزی فسرده است ونه چیزی خاموش شده،

عشق من حیات از عشق تو می گیرد،محبوبم،

وتا روزی که تو زنده ای در دستان تو خواهد بود،

بی اینکه از عشق تو جدا شود.

 

 

پابلو نرودا

 

این ماتمکده تعلق بتو دارد.....

قلب کوچک و ناتوانم تا ابد جای توست

دلدار من این کلبه حزن آور این کاشانه مملو از عشق فقط جای تست

 تلخیها

 فرازها

 نشیبها

بر حرارت و اشتیاق من می افزایند.

و این ماتمکده تعلق بتو دارد.....

 

نمی خواهم برگردی
این را به همه گفته ام
حتی به تو
به خودم
اما نمی دانم
چرا هنوز
برای آمدنت فال می گیرم!
چرا هنوز
پشت هزاران ترانه خاموش به انتظارت نشسته ام!
تا تو را آرزو کنم!
اما هنوز نمی خواهم برگردی
می دانی که دروغ نمی گویم
اگر هنوز تو را آرزو می کنم
برای بی آرزو نبودن است
و شاید هم
آرزویی زیباتر از تو سراغ ندارم!
اما هنوز هم نمی خواهم برگردی...

 

تنها دروغه من

نه ، دلم تنگ نشده ، واسه ی دیدن تو

واسه بوی گل یاس ، واسه عطر تن تو

نه ، دلم تنگ نشده .، واسه بوسیدن تو

برای وسوسه ی ، چشمای روشن تو

چرا دلتنگ تو باشم ، چرا عکستو ببوسم

چرا تو خلوت شبهام ، چشم براه تو بدوزم

چرا یاد تو بمونم ، تویی که نموندی پیشم

می دونم تا آخر عمر ، نه دیگه ، عاشق نمیشم

یه روز ابری و سرد ، رفتی تو از زندگیم

به تو گفتم بعد از این ، واسه هم غریبه ایم

از حقیقت تا دروغ ، فاصله خیلی کمه

نه دلم تنگ نشده ، تنها دروغمه ...

.

اکنون به انتظار نشسته ام آمدنت را
و می ترسم از آن روزی که خرد شوم
زیر پاهای گذر زمان
و از یادت بروم
و از یادت بروم
به انتظارت هستم
و شمارشگر لحظه های بیهوده ای که
جاری می شوند بدون نشانی کوچک از تو
لحظه ای بیا ندیش
همه ی بودنم را که سرد است و سیاه
و شتابم را در گذران افق تردید
و روزهایم را چون آینه ای زنگار گرفته
لحظه ای یباندیش و احساسش کن
تمام دلدادگی ام را

 

منتظرم .....

تهی شده ام
و نمی دانم باز کجا گمت کردم
می دانم که هستی
می دانم که تا همیشه هستی
می دانم که در همین لحظه هم
در کنارم نشسته ای
و خیره به نوشته هایم نوازشم می کنی
ولی کاش مثل آن روزها لمست می کردم
اتاقم عجیب کمت دارد
جایت آماده است
بیا و بمان برایم
منتظرم .....

 

منتظرت هستم

می روی.
پرده ها را پس می زنم

پنجره را باز می کنم

موهایم را به دست باد می سپارم و

نفس می کشم

نفسی عمیق
.
رد پایت نرسیده به پیچ کوچه محو می شود
.
خورشید تیره می شود

خیابان سردتر می شود
.
نفس می گیرد

بغضم اشک می شود
و تا آمدن دوباره تو
انتظار می کشم .

 

نمی دانم

نمی دانم که این عشق چگونه بر کویر خشک قلبم بارید که دل بی خبرم عاشق شد

و به عشقش می بالد
. . .

نمی دانم می داند که با دیدنش می رود از تن و جانم خستگی
. . .

نمی دانم تا کی عاشق می ماند
. . .

نمی دانم می داند بدون او بی قرارم ، هیچم ، پیچم
. . .

نمی دانم می داند در انتظار فردای با او بودنم
. . .

نمی دانم چگونه سر کنم لحظات بی او بودن را
. . .

نمی دانم می داند که هیچگاه عشق واقعی نمی میرد
. . .

نمی دانم می داند دوست ندارم در رویای کسی دیگر باشم
. . . . !

محکوم شدم

لبم محکوم شد به ساده بودن
غرورم محکوم شد به خونسرد بودن

احساسم محکوم شد به کم حرف بودن
دلم محکوم شد به گوشه گیر بودن
چشمانم محکوم شد به مهربان بودن

دستهایم محکوم شد به سرد بودن

پاهایم محکوم شد به تنها رفتن

آرزوهایم محکوم شد به محال بودن

وجودم محکوم شد به تنها بودن

عشقم محکوم شد به محبوس بودن

و اما امروز تو عشق من محکوم میشوی به خاطر اسیر بودن

و من باز هم مثل همیشه خودم رو محکوم میکنم به عاشق بودن