عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

عید مبارک

سلام


این آخرین پسته من در ساله 87 هست


امیدوارم که تونسته باشم تویه سومین ساله کاره این وبلاگ خواسته های شما رو برآورده کرده باشم


و همچنین امیدوارم سالی سراسر شادی و خنده و پر از عشق در پیشه رو داشته باشین



اینم هفت سین وبلاگ من


http://images.indymedia.org/imc/vancouver/4.jpgzuuobu.jpg


با آرزویه دنیایی بدون غم


سیاوش

قیمت شام با شما ؟


 مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت.دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما چه سوالی؟
- بابا ! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
- اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم:۲۰ دلار!
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت:
می شود به من ۱۰ دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن
یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن
که چرا اینقدر خودخواه هستی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت
ندارم.پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خود اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از
من چنین سوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار
کرده شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است.به خصوص اینکه
خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی
هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.پسر کوچولو خندید، و فریاد زد:
متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه
خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم .
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام
خوردن با شما را خیلی دوست دارم...!!!

یعنی میشه ...


یعنی میشه که ما دو تا یه روزی به هم برسیم؟
مهم فقط رسیدنه ، حتی اگه کم برسیم
یعنی میشه خوشی بیاد دور ما توری بکشه؟
به آرزوهاش برسه هر کی که دوری بکشه؟
یعنی میشه شب بشینم دست روی موهات بکشم؟
کاشکی بدونم چقـَدَرباید مکافات بکشم
یعنی میشه که شونه هات فقط پناه من باشه؟
چرا تا حالا نشده ، شاید گناه من باشه
یعنی میشه که دستامون با هم مثل یه رشته شه؟
هر کی برای اون یکی درست مثل فرشته شه
یعنی میشه با هم واسه خوشبختی زحمت بکشیم؟
یه خواب راحت بکنیم ، یه آه راحت بکشیم
یعنی میشه بازم بگی دیوونتم من ، دیوونت؟
دوباره عاشقم بشه اون دل مثل رودخونت
یعنی میشه با هم باشیم من و خدامون و خودت؟
درست مثه تولدم ، درست مثه تولدت
یعنی میشه که جای من فقط روی چشات باشه؟
تکیه کلام تو بازم ، من میمیرم برات باشه؟
یعنی میشه فقط یه بار خدا به ما نگا کنه؟
میگی نمیشه ولی من ، همش میگم خدا کنه
یعنی میشه تو دفترش یه لحظه اسم ما باشه؟
یه چیزی بشکنه فقط ، اونم طلسم ما باشه

عسلک



روشنی باغ بهار،
رفتن و شوق رها کردن
و لبخند،
به دلبستگی فرسوده.
عسلک،
زمزمه جرات موهوم شب تابستان
و شنا کردن در برکۀ احساس،
ولی با تردید.
عسلک،
دست در انداختن و رقصیدن،
با هوای تنک و نرم خزان،
برگریزان و خموشی و کمی،
نم باران و شتاب،
تا رسیدن به تن کلبه دور،
تا جنگل،
تا سواری سبک بال برگ،
روی بی وزنی باد
و فرود آمدنش،
روی سردی زمین.
عسلک،
روشنی برف سپید،
روی بام و سر کوه
و فروریختن گاه بگاه،
از سر شاخه خشکیده تاک،
گاه آوای کلاغی از دور،
یا که گنجشک غریب،
در پی لانه و شاید یک کرم،
یا که پس مانده نان دیروز،
روی یک صندلی سرد و پر از برف
و یا...
عسلک،
رنگ هر فصل درون دل توست.
رنگ رفتن، آمدن، سبز شدن
و سرانجام سپید
و به تکرار،
کنار سحر باغچه ای بنشستن
رنگ میبازی و می باری و باز
سبز سبزی فردا
گل سدپر داری
یاس و مریم
و گل سرخ،
روی لبخند قشنگت پیداست.
عسلک،
راز تو را میدانم.
سردی برف و کرختی خزان،
در دل کوچک توست.
عشق را،
در شبی سرد و زمستانی و دور
به تمنای زمین دادی و رفتی به سفر،
تا بهاری شاید،
بشکوفد در تو.
لیک قلبت هرگز،
نشکفتست و درونت تنهاست.
باز هر وقت زمستان اینجاست،
دلتو بی تاب است.
تا ببینی شاید،
سایه تنهایی،
که گذر دارد از این کوچه
و یادش آید:
دست هایت تنهاست

نمی دانم

صدایی نیست ،

آوایی نیست ,

فقط سیطره ی سکوت است و حکومت تنهایی ,

دستی نیست ،

تکیه گاهی نیست ,

هر چه هست دردیست آشنا با من و خاطرات غریبم.

ای کاش می توانستم گریه کنم و تمام دردها و دلتنگی هایم را با اشکهایم از خود برهانم ولی افسوس که دیگر چشمهایم نای گریه کردن ندارند.

ای کاش هیچ وقت زاده نمی شدم ...

من تقاص کدام گناهم ؟

به کدامین علت !

به کدامین اجازه !

به کدامین دلیل مرا زاده اند ؟

افسوس که من یادگار جهالت نیاکانم به واژه ها و کلمات پناه جسته ام که شاید به جادویشان بتوانم دردهایم را خرد کنم ولی افسوس که آنها خود یاد آور و معنای دردند.

هنوز هم با کلمات بازی می کنم و از تو خاطره می سازم ...

هنوز هم به جملات دست می سایم و التماس تو را می کنم ...

ای کاش می توانستم پرواز کنم و از ورای فاصله ها تو را جستجو کنم ولی افسوس که پرواز ممنوعیتیست ابدی.

چه بی رحمانه زمانه کیفرم می دهد ...

چه ظالمانه روزگار به من پشت کرده است ,

چه وحشیانه مرا به صلیب کشیده است که حتی جغد شوم از من هراسان است!

نمی دانم تا کی ...

نمی دانم تا چه وقت چشمهایم در فراسوها انتظارت را خواهند کشید؟

نمی دانم تا کی ...

نمی دانم تا چه وقت دلم به امید ... نفس خواهد کشید؟

از میان واژه ها ندایی می رسد: همه چیز برای تو تمام شده است و دیگر امیدی نیست.