عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

دلم گرفته ...


دلم گرفته ...


فریاد هم آرامم نمی کند،


باید سیگاری روشن کرد،


قدم زد،


دور شد،


از این شهر،


از مردمانش...


و گم شد،


در تنهایی ...!



دلم گرفته ...


دلم گرفته ...


فریاد هم آرامم نمی کند،


باید سیگاری روشن کرد،


قدم زد،


دور شد،


از این شهر،


از مردمانش...


و گم شد،


در تنهایی ...!





 روزگاری بیدی را شکستند


به نامردی تبر بر ریشه اش بستند


ولی افسوس همانهایی شکستند


که رورزی زیر سایه اش می نشستند . . .


آن دل که بردی باز ده

 ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز ده

گر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز ده


افتاده ام در کوی تو پیچیده ام بر موی تو

نازیده ام بر روی تو آن دل که بردی باز ده


بنگر که مشتاق توام مجنون غمناک توام

گرچه که من خاک توام آن دل که بردی باز ده


ای دلبر زیبای من ای سرو خوش بالای من

لعل لبت حلوای من آن دل که بردی باز ده


ما را به غم کردی رها شرمی نکردی از خدا

اکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده


تا چند خونریزی کنی با عاشقان تیزی کنی

خود قصد تبریزی کنی آن دل که بردی باز ده

بی تو



بی تو هم می شود زندگی کرد

قدم زد

 چای خورد

 فیلم دید

 سفر رفت

فقط

بی تو نمی شود به خواب رفت!


رضا کاظمی


یار


مردم این شهر


دردی دارند ابدی



اسمش را گذاشته اند

"یار"



هم در بودنش می نالند


هم از نبودنش

به تو می اندیشم.



همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم.

من به این جمله نمی اندیشم.

به تو می اندیشم.

ای سرپا همه خوبی!

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان.

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛

ریسمانی کن از آن موی دراز؛

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستی تو بجوش.

من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.
 




فریدون مشیری