عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

دوستت دارم چون ... .


دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقـــت بود
بشنواین التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ
  
 

عاشقان را خوشدلی، تقدیر نیست

 

نیمه شب آواره و بی حس و حال


در سرم سودای جامی بی زبان
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را،خاطرات اولین دیدار
را
آن نظر بازی، آن اسرار را، آن دو چشم مست
آهووار را
همچو رازی مبهم و سربسته بود
چون من ا زتکرار، او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من ، او
همنشین و همزبان شد با من، او
خسته جان بودم که جان شد با من، او
ناتوان بودم، توان شد با من، او
دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد بسر
مست او بودم، زدنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگو ها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق، پابرجاست دل
گرگشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو زورق بان شوی، دریاست دل
بی تو شام بی فرداست ، دل
دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو، سرگردان شده
گفت: در عشقت وفادارم، بدان
من تو را بس دوست میدارم، بدان
شوق وصلت را بسر دارم، بدان
چون تویی مخمور،خمارم بدان
با تو شادی میشود غمهای من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت، افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب، یعنی خاموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او، سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من، هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت، در نکوهی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما، سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما، پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
برسر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم اینکه همخون من است
خصم جان و تشنه خون من است
بخت بدبین وصل او قسمت نشد
این گدا، مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی، تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد، تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او، من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم، کم شدم
آخر، آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا، پر پروانه را
عشق من، از من گذشتی، خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر
دیشب از کف رفت،فردا را نگر
آخر این یکبار از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی، چه سود؟
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته بازآیدبه رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت، هرکس است
باش با او، یاد تو ما را بس است

این سو...

این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت !

این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !

به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟

سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟

چه زیباست لحظه ای که من به

سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !

چه زیباست لحظه ای که سر نوشت

با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!

چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !

این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....

و آن سوی زندگی

یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود !

آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟

سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟

کوچه

در میان کوچه باران تند می بارد

هی فلانی

کوچه را در یاب

میتوان بی خود شد امشب

 در میان باد

 

یکه و تنها ،

 دست بر دامان       

آسمان بیرنگِ بی رنگ است

وای  اما

کوچه با من،  ناله می خواند

 

خواب،   بیدار است

آب،

 آتش بازی درد است

دیده ام با اشک خندان است

 

با توام ای دوست

ناخدا اینجاست

تا خدا را در میان شعله و سرما

سر فرو گردد

 

وای اما

کوچه با من، ناله می خواند

 

عید نوروز است

ماهی ام در تُنگ، کوچه را می  دید

سفره تنها بود

سین، سراب مرگ رویاهاست

 

ای خدایا

کوچه ام تنهاست

 

من نشانی را ندارم

این کلام آخر ِ

امروز وفردا هاست

 

کوچه اینجا هست

شیشه را بُگشای

در میان کوچه بارن تند می بارد

 

ای خدایا

کوچه ام تنهاست

 

باد و باران هدیه ی

آن  خالق ِ زیباست

کوچه ِ من

چشم در راه است

 

چتر من

بُگشا خودت را

کوچه تنها  است

 

                                                                             س.ر.ح

لحظه ها

لحظه ها لحظه ها جاری شدند
یک به یک خالی شدند :
لحظه ای در اوج ِ بیداری
لحظه ای در عمقِ بیزاری
لحظه هایی :
با دلی شاد و لبی خندان
لحظه هایی :
با دلی غمناک و گریان
... و من
سوارِ اسب ِ تقدیر
همچنان، می سرودم :
ندامت، حاصلِ رنج است.
ندامت، درد ِ بی درمانِ رسوائی ست.
ندامت، سایه ی شوم ِ گناه است.
ندامت، پاره ی عمری تباه است.
و صداقت :
واژه ای گویا
لحظه ای زیبا
رؤیت ِ معشوق
از وَرای دیده ای تَر بود ...
... چشم ِ من چون ابر
گونه ام چون سیل
و صدایم :
مویه ی غمناک ِ آخر بود.
... لحظه ها بود
... روزها بود
... سالها بود
ذهنِ من شیشه
کلامم کور
و دلم :
آینه ای تَر بود.
در نهایت
از اَزَل
تا روزِ آخر
هر چه بود
این لحظه های عمرِ من بود.

امیر آروین

تلافی

دست از سر ما بردار، کنار تو نمی مانم

یه روز می گفتم عاشقم، اما دیگه نمی تونم

تقصیر هیچ کس دیگه نیست، قصه ما تموم شده

حیف همه خاطره ها ، به پای کی حروم شده

دروغ می گفتی که برم، از بی کسی دق می کنی

اشکاتو باور ندارم ، بی خودی هق هق می کنی

یادم می افته لحظه ای که دست تو رو شد برام

قسم می خوردی پیش من ، که جز تو عشقی نمی خوام

دست خودم نیست که دیگه ، هیچ کسی باور ندارم

این چیزها تقصیر تو هست، تلافیشو در می یارم

شعری نگفته ام که بنویسم تا بگویی , وای چه زیباست...

شعری نگفته ام که بنویسم تا بگویی , وای چه زیباست...
تنها چند خط گریسته ام میان دفتری که سالهاست
لذت خودکاری را به خویش ندیده است:
من نمیدانم چرا سهراب گفت:
"چشمها را باید شست جور دیگر باید دید"
من همه چیز را همانگونه که هست می بینم
آیا آن کودکی را که دراز کردست دست
و یا آ ن گل که ز بی مهری دهر پژمردست
و یا آن کس که از تنهایی
به نوشتن ترانه دل بست
جور دیگر دیدنش انصاف هست؟
وقتی می بینی که زنی با فریاد
بهر فرزندانش تن به هر کاری داد
...وقتی می بینی که غروب خورشید
همه جا را گرفته چون باد...
وقتی می بینی که همه غمگینند با نقاب گشتند شاد
..وقتی می بینی که سکوت در ظلمت با هزار آه و صد ها فریاد
ناله ها را سر داد
...باز هم میگوی جور دیگر باید دید؟
وقتی خط به خط متن های همه نیست جز آه
... وقتی مردن همه در شهر سیاه
... وقتی که بر لب هر پیر و جوان هست زندگیم گشت تباه
... باز هم میگویی جور دیگر باید دید؟
با هزار خنده تلخ میگویم که به این حرف تو باید خندید
... شا ید آن روز که سهراب میگفت:
"تا شقایق هست زندگی باید کرد"
خبر از داغ دله نسترن سرخ نداشت
... شاید آن روز سهراب به قد قامت موج ایمان داشت
شاید آن روز سهراب...!