عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

پرنده

پرنده
هنوز هم پس از گذشت سالها آنچه را که در گوشم زمزمه می کردی با گلویی
بغض آلود و چشمانی اشک بار با خود نجوا می کنم ، روزهای آشناییمان بسان
شب و روز از جلوی چشمانم می گذرند .
گفتم : مجنون صحرا را چه بنامم ؟ گفتی : پرنده ، با حیرت پرسیدم چرا
پرنده ؟! شتابان گفتی چون می خواهم دور سرت بگردم فقط آب و دانه ام از
تو ، صادقانه گفتم : در دام محبت اسیر می شوی زیرکانه گفتی : اوج آسمان
آبی را نمی خواهم اگر در قعر زمین در دام عشق تو اسیر باشم و تو صیادم
.
تو گفتی و من با گوش جان گفته هایت را می شنیدم و به شنیده هایت جامه ی
عمل می پوشاندم
دیگر پرنده ی آسمان زندگیم شده بودی ، برایت از تار و پود وجودم آشیانه
ساختم ، دستان سرد و لرزانم سایبانی شد برای تو ، تا وجود تو را از
گزند گرما و سوز و سرما در امان بدارد ، سفره ای از عشق برایت گشودم
خوانی که آبش شبنم چشمان منتظرم بود و دانه اش گوهر وجودی ام .
و آن شب هنگام که از نان عشق سیر گشتی و از چشمه ی جوشان محبتم سیراب ،
زمزمه ها در گوشم خواندی ، آواز سر دادی که به پرهای شکسته ام پرواز
بیاموز ، پرو بالت دادم ، هم پروازت شدم ، گرچه نمی دانستم از کجا شروع
کرده ام و فرجام به کجا خواهد رسید ؟ !
و زمانی که برای ماندنت دیگر بهانه ای نداشتی برای رفتنت بهانه آوردی
، فریاد کشیدی آسمان دلت خاکستری است و هوای عشقت غبار آلود شده و نفس
کشیدن در آن سخت و طاقت فرساست و خلاصه اینکه قفس دلت برای ماندن تنگ و
دلگیر ...
و امروزی که ته مانده ی دیروز سیاه است و همان فردایی که از آمدنش
همیشه دست و دلم می لرزید و هراس دیدنش را داشتم نا خواسته از راه
رسید و کبوتری از جنس خودت آخرین پیغام تو را به دستم رسانید (
پــــــــــرواز را بــــه خــــــاطر بسپــــــــار پــــــرنده ر
فـــــــتنی اســـــــــت ) !
افسوس که این حقیقت خیلی دیر برایم آشکار شد و صد ها افسوس دیگر از
اینکه چرا با خون دل و اشک دیده پرنده ای مهاجر را زندگی بخشیدم ؟ ،
پرنده ای که ذات و طبیعتش دستخوش هجرت است و کوچ کردن نماندن و رفیق
روزگار تنگ و تار شدن .
و امروز تنها چیزی که از این آمدن و رفتن برایم به جای مانده ، اینکه
دانستم کیستم من ؟ ( برج تنهایی در این دنیای وانفسا ! )

 

گریه کردن تا سحر کار من است

 شاهد من چشم بیمار من است

فکر کردم که او یار من است

 نه ! فقط در فکر آزار من است

نیتش از عشق تنها خواهش است

 «دوستت دارم» دروغی فاحش است

یک شب آمد ، زیر و رویم کرد و رفت

 بغض تلخی در گلویم کرد و رفت

پابند جستجویم کرد و رفت

 عاقبت بی آبرویم کرد و رفت

این دل دیوانه آخر جای کیست؟

آنکه لیلایش منم ، مجنون کیست؟

 

هر چه هستی باش

هر چه هستی ، باش
با توام
ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
با توام
ای شادی غمگین !
با توام
ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش

 

بغض

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
"
بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
"
آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست

 

تو که باشی

تو که اینجا باشی دنیا سهم من، میشه همیشه

روزای آفتابی من بی تو که ابری نمیشه

بی‌خیال از اینجا رفتی پشت‌سر نگاه نکردی

تودلت نگفتی پس اونهمه خاطره چی می‌شه

اگه مهربون می‌موندی، دیگه تنها نمی‌موندم

خودمو پیدا می کردم توی شب جا نمی‌موندم

لااقل یه بار بی‌انصاف یه سلامی ، یه کلامی

کاشکی همون لحظه اول نامه‌هاتو می‌سوزوندم

گوش بده به حرفام امشب اگه خوابی یا که بیدار

این جدایی تا ابد نیست برو به امید دیدار

اگه یه روزی دل تو سنگ گریه‌های من شد

وعده ما کنج حسرت زیر سایه سپیدار

 

همسایه خدا بودیم ...

ما همسایه خدا بودیم ...

شاید مرا دیگر نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری، اما من تورا خوب  می شناسم.ما همسایه شما بودیم شما همسایه ما و همه مان همسایه خدا .

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی . زیر بال فرشته ها قایم می شدی .و من همه ی آسمان را دنبالت می گشتم؛تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی .توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود.نور از لای انگشت های نازکت می چکید.راه که می رفتی ردَی از روشنی روی کهکشان می ماند

یادت می اید ؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان .تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می امد.اما زورش به ما نمی رسید .فقط  می گفت:همین که به پایتان به زمین برسد ،می دانم چطور از راه به درتان کنم.

تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی .آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به ان ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی

اما همیشه خواب زمین را می دیدی.آرزویی رویا های تو را قلقلک می داد .دلت می خواست به دنیا بیایی.و همیشه این را به خدا می گفتی.و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین کار را کردم ،بچه های دیگر هم؛ ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.

تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تورا. ما دیگر نه همسایه هم بودیم نه همسایه خدا .ما گم شدیم وخدا را گم کردیم...

دوست من ، همبازی بهشتی ام ! نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده،هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند ، از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است ،اگر گم شدی از این راه بیا .بلند شو.از دلت شروع کن.

شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.

 

من دگـر خـسته شـدم

خانه ام بی آتش ،

دست هایم بی حس و نگاهم نگران ...

می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس

این قلم ، این کاغذ ، این همه مورد خوب !!!

راستش می دانی ؟ طاقت کاغذ من طاق شده ،

پیکر نازک تنها قلمم ، زیر آوار دروغ خرد شده !!!

می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس ...

می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس ،

طاقتش را داری که ببینی هر روز ،

زیر رگبار نگاهی هرزه

صد شقایق زخمی و هزار نیلوفر بی صدا می میرد ؟!!!

اگر اینگونه ای آری بنویس ،

من دگـر خسته شـدم ...

باز تا کی به دروغ بنویسم :

" آری می شود زیبا دید !! می شود آبی ماند !!! "

گل پرپر شده را زیبایی ست ؟!

رنگ نیرنگ آبی ست ؟!

می توانی تو بیا ، این قلم ، این کاغذ ...

بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس !!

قسمت می دهم امّا به قلم ،

آنچه می بینی و دیدم بنویس

از خدا ،

از قفس خالی عشق ،

از چراگاه هوس ،

از خیانت ،

از شرک ،

از شهامت بنویس !!!

بنویس از کمر بـیـد شکـسته ،

آری از سکـوت شب و یک پنجره ی ساکـت و بـسته ،

از من

" آنکـه اینگـونه به امّـید سبب ساز نـشـسته "

از خود ...

هـر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکـش :

(( صحنه ی پـیچش یک پیچک زشت دور دیوار صدا ... ))

حمله ی خفاشان ، مردن گـنجشکان !!!

جرأتش را داری کـه بـبـینی قلمت می شکـند ؟ کاغـذت می سوزد ؟!

طاقـتش را داری کـه بـبـینی و نگـویی از حق ؟!

گـفـتن واژه ی حق سنگـین است

من دگـر خـسته شـدم

می توانی تو بیا ، این قـلم ، این کاغـذ

این همه مورد خوب ...

خانه ام بی آتش ،

دست هایم بی حس و نگاهم نگران ...

می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس

این قلم ، این کاغذ ، این همه مورد خوب !!!

راستش می دانی ؟ طاقت کاغذ من طاق شده ،

پیکر نازک تنها قلمم ، زیر آوار دروغ خرد شده !!!

می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس ...

می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس ،

طاقتش را داری که ببینی هر روز ،

زیر رگبار نگاهی هرزه

صد شقایق زخمی و هزار نیلوفر بی صدا می میرد ؟!!!

اگر اینگونه ای آری بنویس ،

من دگـر خسته شـدم ...

باز تا کی به دروغ بنویسم :

" آری می شود زیبا دید !! می شود آبی ماند !!! "

گل پرپر شده را زیبایی ست ؟!

رنگ نیرنگ آبی ست ؟!

می توانی تو بیا ، این قلم ، این کاغذ ...

بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس !!

قسمت می دهم امّا به قلم ،

آنچه می بینی و دیدم بنویس

از خدا ،

از قفس خالی عشق ،

از چراگاه هوس ،

از خیانت ،

از شرک ،

از شهامت بنویس !!!

بنویس از کمر بـیـد شکـسته ،

آری از سکـوت شب و یک پنجره ی ساکـت و بـسته ،

از من

" آنکـه اینگـونه به امّـید سبب ساز نـشـسته "

از خود ...

هـر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکـش :

(( صحنه ی پـیچش یک پیچک زشت دور دیوار صدا ... ))

حمله ی خفاشان ، مردن گـنجشکان !!!

جرأتش را داری کـه بـبـینی قلمت می شکـند ؟ کاغـذت می سوزد ؟!

طاقـتش را داری کـه بـبـینی و نگـویی از حق ؟!

گـفـتن واژه ی حق سنگـین است

من دگـر خـسته شـدم

می توانی تو بیا ، این قـلم ، این کاغـذ

این همه مورد خوب ...

ای...

هر چه هستی ، باش
با توام
ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
با توام
ای شادی غمگین !
با توام
ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش

چرا دیر کرده است؟

پرسید که چرا دیر کرده است؟ نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است. تنها دقایقی دیر کرده است.
گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است!
خندید به سادگیم آیینه و گفت : او احساس پاک تو را زنجیر کرده است.
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی!
گفت : خوابی... سالهاست که دیر کرده است....
در آیینه به خود نگاه می کنم ....آه ... عشق او عجیب مرا پیر کرده است....
راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است!!!
اما من چه ساده...و چه خوش باور برای آمدنش به انتظار نشسته بودم... انتظاری عبث!
انتظار کار عاشقان است و من دلداده چه می کردم به جز انتظار؟
چشمانم هنوز به حلقه ی در خیره مانده اند ... نکند چشمانم خسته شوند ...نکند امشب هم خوابم ببرد ...
چه دیر پیدایش کردم ! قبل از این کجا بود؟ چطور گرفتارش شدم؟ چطور عاشقش شدم؟ چطور دلم را ربود؟
کی رفت؟ چرا رفت؟ کی می آید؟ اصلاً می آید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

باز هم

باز هم با نام تو افسا نه اى گلریز شد

باز هم در سینه ام عشق تو شور انگیز شد

باز هم همراه بوى میخک و محبو به ها

خاطراتم پر کشد با یاد تو در کوچه ها

باز هم وقتى نگاهت گیرد از من فاصله

دیده ام مى بارد اما نم نم و بى‌حوصله

باز قلب پنجره بر روى‌من وا مى شود

باز هم پروانه اى در باغ پیدا مى شود

باز هم لاى‌کتابم مى‌نهم یک شاخه یاس

مى‌کنم بهر پیامى قاصدک را التماس

باز هم در هر شفق دلتنگ و دلگیر مى‌شوم

باز هم با یاد تو سر شار رویا مى‌شوم

 

با همین

با همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم می گوید

آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست

زیرا همه چیز زیباست ،‌زیاست ،‌زیباست

و هیچ چیز همه چیز نیست

و با همین دل ، همین چشم

چشمم دید ، دلم می گوید

آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست

زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است

و هیچ چیز همه چیز نیست

زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز

وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما

با همین چشم ها و دلم

همیشه من یک آرزو دارم

که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است

از همه کوچکتر

و با همین دلو چشمم

همیشه من یک آرزو دارم

که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است

از همه بزرگتر

شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک

و من همیشه یک آرزو دارم

با همین دل

و چشمهایم

همیشه

 

کوچه

 بی تو، مهتاب، شبی باز از آن کوچه گذشتم،

 همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

 شوق دیدا تو لبریز شد از جام وجودم،

 شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

     

 در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید.

باغ صد خاطره خندید.

عطر صد خاطره پیچید.

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم،

پر گشودیم و در ان خلوت دل خواسته گشتیم،

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت،

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام،

بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ.

 

یادم آید ، تو به من گفتی:

(( از این عشق حذر کن!!        

 لحظه ای چند بر این آب نظر کن،

آب ، آیینه عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش که فردا، که دلت با دگران است!!

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن!!!))

 

با تو گفتم:(( حذر از عشق؟!- ندانم،

سفر از پیش تو؟؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!!!

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر ، لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...))

 

باز گفتم که:(( تو صیادی و من آهوی دشتم،

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم...

حذر از عشق ندانم، نتوانم!!!))

 

اشکی از شاخه فرو ریخت،

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت......

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!!

 

یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم،

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از کوچه گذر هم. 

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم؟؟؟!!!

                                                                                ((فریدون مشیری))

پریشان مرد

دیگر کنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن ، چون در دریا ، چشم
پای تا سر ، چون صدف ، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد
کآن چه حالی بود ؟
آنچه می دیدیم و می دیدند
بود خوابی ، یا خیالی بود ؟
خامش ، ای آواز خوان ! خامش
در کدامین پرده می گویی ؟
وز کدامین شور یا بیداد ؟
با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟
چرکمرده صخره ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش ؟
با بهشتی مرده در دل ،‌کو سر سیر بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
عقده اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ
بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود ؟
دوش یا دی ، پار یا پیرار
چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایه ی دوک زالی بود ؟

"مهدی اخوان ثالث "

 

مرگ همکار(داستان)

مرگ همکار

یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

«دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم


در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد

کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

«تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.

دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است

گوسفند سیاه(داستان)

گوسفند سیاه - ایتالو کالوینو*

شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ
و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به
این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خودسعی
میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده. روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت
انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار بقیه بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد. بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد. آخر او فردی
بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است . در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة دیگری، وقتی صبح به خانة خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد . به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانة مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفتة شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند . به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد ، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... . اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، ادارة پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند . تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.

به نقل از کتاب : شاه گوش میکند؛ ایتالو کالوینو؛