عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

همیشه اینگونه بوده است:

همیشه اینگونه بوده است:

کسی را که خیلی دوست داری،

زود از دست می دهی

پیش از آنکه خوب نگاهش کنی.

پیش از آنکه تمام حرفهایت را به او بگویی ،

پیش از آنکه همه لبخندهایت را به او نشان بدهی

مثل پروانه ای زیبا، بال میگیرد و دور می شود ،

فکر می کردی میتوانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و خورشید از پشت کو ه ها سرک می کشد در کنارش باشی .

همیشه این گونه بوده است:

کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیای تو میرود ،

وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست

فکر می کردی میتوانی با او به همه باغها سر بزنی ،

هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی ،

هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی

همیشه این گونه بوده است:

وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ،

وقتی هنوز پیراهن خوشبختی را کا ملا بر تن نکرده ای ،

وقتی هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده ای ناباورانه او را در کنارت نمی بینی ،

فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت تا صورتت را پر از بوسه و نور کند .

همیشه این گونه بوده است:

او که میرود ،

او که برای همیشه می رود آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش میکنی ،

از عقربه های ساعت میگریزی

و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید

راستی اگر هنوز او نرفته ؛

اگر هنوز باد همه شمعهایت را خاموش نکرده ؛

اگر هنوز می توانی برایش یک گل بفرستی و غزلی از حافظ بخوانی

پس قدر تک تک نفسهایش را بدان

 

مرد عاشق

 سلام می کنم به همه بچه های ایران زمین و امیدوارم که این سه پست آخر آنها رو راضی کرده باشه

در ضمن باید بگم که این آخرین پست سال ۱۳۸۵ از طرف من است و امیدوارم که سالی پر از شادی و خنده رو پیش رو داشته باشین

خدا حافظ تا سال دیگه

خیابان ها عوض شده بود.
نوازنده ی نابینا در پیاده رو بهتر از همیشه ساکسیفون میزد
.
نئون ها در ویترین مغازه هادیگر کسالت بار نبودندو
...
مرد فکر کرد راه خانه اش را اشتباه آمده است و گرنه در عرض چند ساعت خیابان نمی توانست اینقدر تغییر کند
.
نگاهی به تابلوی خیابان انداخت
.
اما دید اسم خیابان همان است که بود به فکر فرو رفت
...
دنیا و این همه زیبایی
!
باورش نمی شد

.
.
.
.
مرد عاشق شده بود و نمی دانست

طناب دار

روزی از عشق ،

خودم را آویز میکنم

و آخرین آرزوی من این است

در روی طناب

اسم تو رو حک کنم

تا حداقل در مرگم

فکر کنم همیشه در کنارت خواهم بود

 

اگه یک روز فکر کردی نبودن یه کسی بهتر از بودنش

چشمات و ببند و اون لحظه ای که اون کنارت نباشه رو به خاطر بیار

اگه چشمات خیس شد بدون داری به خودت دروغ میگی و

هنوز دوستش داری

 

اشک

دیشب توفکرت بودم که یه قطره اشک از چشمام جاری شد.....

از اشک پرسیدم : چرا اومدی!؟....

گفت:اخه یکی تو چشمات هست که دیگه اونجا جای من نیست

 

دو دوست

دو دوست

 دو دوست از شهری به شهر دیگر سفر می کردند.در طول سفر یکی از آنان در رود خانه افتاد. دیگری در آب پرید و او را از غرق شدن نجات داد. دوستی که چیزی نمانده بود غرق شود خدمتکارش را وا داشت تا روی سنگی حک کند : مسافر! در این مکان " نجیب" زندگی اش را به خطر انداخت تا جان دوستش موسی را نجات دهد.
دو دوست به راه خود ادامه دادند. در راه بازگشت در کنار همان رود خانه نشستند و به گفت و گو مشغول شدند.
در حین صحبت میان آن دو اختلاف نظر منجر به بحث شد . حرف هایی رد و بدل شد دوستی که در حال غرق شدن بود از منجی خود سیلی خورد.او بساط خود را برچید.چوبی را برداشت و با آن روی ماسه ها نوشت.مسافر! در این مکان نجیب در خلال مشاجره ای پیش پا افتاده قلب دوستش موسی را شکست.
یکی از خدمتکاران موسی از او پرسید چرا داستان دلیری دوستش را بر سنگ حک کرد اما داستان بی رحمی او را روی ماسه ها نوشت؟
موسی جواب داد : من همیشه خاطره لحظه ای را که دوستم نجیب جان مرا از خطر نجات داد گرامی می دارم اما در مورد لطمه ای که به روح من وارد کرد امید وارم حتی قبل از اینکه این کلمات از روی ماسه ها محو شوند او را ببخشم.

 

بهانه نابودی

گفتی صدات گوشم رو آزار می ده

لال شدم

گفتی سایه نگاهت رو سرم سنگینی می کنه

کور شدم

گفتی دستانت زبر است پوستم را خراش می دهد

قطعشان کردم

گفتی از پیشم برو

رفتم و در سیاهی چشمانت گم شدم

ولی حالا می فهمم که همه این ها بهونه بود برای نابودی من

 

خسته ام

خسته ام

خسته ام از این زنده بودن های بیهوده

خسته از اغوش سرد، از بی وفایی

من از این زندگی ها سخت بیزارم

خسته ام

خسته از دل بستن و عاشق نبودن

من مرگ را در اغوش میگیرم

من به خدا سلام میکنم...

 

دلقک

همیشه فکر میکردم چقدر باگذشتی!!!
تو همیشه به لجبازی های من می خندیدی،
حتی گاهی که از بهانه گیری هایم باید دیوانه میشدی ،باز می خندیدی
و من بعد از عمری ، تازه فهمیده ام که
به چشم یک دلقک به من نگاه میکردی ...

 

 

 

 

 

 

 

هیچ می دانی چرا،چون موج

در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟

ـــ زانکه بر این پرده ی تاریک

این خاموش نزدیک

آنچه می خواهم نمی بینم،

و آنچه می بینم نمی خواهم

 

سهم من

هر کسی سهم خودش را طلبید
سهم هر کس که رسید

داغ تر از دل ما بود

ولی نوبت من که رسید

سهم من یخ زده بود !

سهم من چیست مگر؟
یک پاسخ

پاسخ یک حسرت!
سهم من کوچک بود
قد انگشتانم

عمق آن وسعت داشت

وسعتی تا ته دلتنگیها

شاید از وسعت آن بود

که بی پاسخ ماند

داستان

داستان

دختره با حقه بازی و کلا شی تموم تونست دل پسره رو به دست بیا ره.آخه پسره خیلی ثروتمند بود ولی دختره نه .دختره فقط ا ونو واسه ثر و تش می خواست . یه روز از رو زا دختره با هزار دوز و کلک دل پسره رو بدست آورد و با هاش ا ز دواج کرد. دختره خواست از همون اول نارو بزنه و بهش بگه دوسش نداره و فقط پولشو می خوا د. ولی تو مرام و معرفت پسره مو ند .و هر روز اسیر و اسیر تر میشد .تا اینکه دختره خواست نقششو عملی کنه ولی به هر دری می زد با مهر بونی و صفای پسره رو برو میشد.دختره یه روز از رو زا بهش گفت میخوام یه وا قعیتی رو برات بگم .من از ما ل دنیا هیچی ندارم.هدفمم از ازدواج با تو فقط ثر وتت بود نه خودت.پسره بغضی کرد و گفت . میدونم ولی می دونی که من دو ست دارم.و چون دو ست دارم می بخشمت.یه روز دختره بهش گفت اگه تو راست میگی منو دوست داری با ید تموم دارایتو بدی به من . پسره لبخندی زد و گفت دا را یی چیه زندگیم ما ل تو .روز ها گذشت دختره دید داره کم کم اسیر خوبی های پسره میشه خواست از خودش دو رش کنه بهش گفت تو هنوزم منو دوست داری پسره گفت آره این چه حرفیه می زنی.دختره گفت اگه بگم چشا تو به من بده میدی ؟ پسره گفت آره اگه تو بخوای جو نمم میدم. دختره با تمام بی رحمی چشای پسره رو در آ ورد . با خو دش گفت با این کا رم پسره دیگه منو نمی تونه ببینه تا منو با مهربو نیاش ا سیر خو دش کنه .. ولی با زم نشد ......... یه روز دختره بی رحمی رو به آخر رسوند و بهش گفت اگه یا دت با شه تو تمام ثروتتو به من د ا دی و الان هیچی داری.اینطور نیست؟ پسره آره عزیزم .

دختره گفت پس من حالا ارباب تو هستم و بهت دستور میدم تو قصرم کار کنی.پسره با تمام و جود قبو ل کرد .یه روز پسره بهش گفت می دونی که من خیلی تنهام اخه تو که چشات نمی بینه میخوا م دو باره از دواج کنم پسره گفت اشکالی نداره به شرط اینکه بزاری پیشت بمو نم . یه روز تو رو زای سرد زمستون تو یه برف شدید و یخبندون دختره با نها یت شرم به پسره گفت دیگه از دستت خسته شدم برو از قصر من بیرون .پسره گفت تو این زمستون کجا برم؟من که جز تو کسی رو ندارم دختر با نهایت بی رحمی گفت اگه دو سم داری چرا بخا طر من نمیری؟

پسره قبول کرد و از قصر رفت.چند روزی گذشت.........

به دختره خبر رسید جنا زه پسره رو در حا لی که یخ زده پیداش کردن. دختره وقتی رفت پیش جنازه یخ زده پسره . یهو چشمش به مشت گره شده پسرک اوفتاد که تو سرما یخ زده بود انگاری تو مشتش یه چیزی بود.با سختی و قتی مشت پسره رو وا کرد توش یه دست نو شته بود.

وقتی اونو باز کرد توش نو شته بود به او بگو ید هنوز دو ستش دارم.

 

دلتنگی

 

از وقتی که مردم
دلتنگی هایم چندین برابر شده است.
یادت هست؟
حتی آن روزها که تمام ثانیه هایش را
با تو بودن خرج می کردم
آرام و بی صدا می گفتمت:
دلتنگم.
و این دلتنگی لعنتی هیچگاه رهایم نکرد
تا لحظه ی مرگ.

 

چقــــدر زود ، دیـــر می شـــود

حرفهای دل ما  هنـــوز ناتمـــام ...

                            تا نگاه می کنی  وقت رفتن است...

باز هم همان حکایت همیشگی ،

پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود ،

 این دریغ و حسرت همیشگی ،

" ناگهــــان چقــــدر زود ، دیـــر می شـــود.............. "