عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

لحظه ی دیدار...

لحظه ی دیدار...

لحظه ی دیدار نزدیک است
  باز من دیوانه ام، مستم
  باز می لرزد دلم.دستم
  باز گویی در جهان دیگری هستم
  های! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ!
  های! نپریشی صفای زلفم را دست
 و آبرویم را نریزی دل
 لحظه ی دیدار نزدیک است ...

 

خواستم

خواستم تا بار دیگر داستانی بنویسم
قلم نعره کشید ... کاغذ پاره شد ... افکارم در هم گردیدند ...
همه از من تقاضای سکوت کردند .
قلم میدانست که باید شرح دردها و غمها را بصورت کلمات نقاشی کند .
کاغذ می دانست که در زیر سطور غم و اندوه محو می شود .
و ... افکارم میدانستند که از در همی همانند زنجیری سر در گم می شوند .
و من خاموش سکوت را برگزیدم .
اما ....
چشمانم سکوت مرا با اشک معاوضه کردند .
و قطره های اشک و اندوه دل
مثل باران بهار
ارمغان کویر گونه ها شدند .         

 

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست

زندگی را نفسی

ارزش غم خوردن نیست

و دلم بس تنگ است

بی خیالی

سپر هر درد است

باز هم می خندم

آن قدر می خندم

که غم از روی رود .

 

عشق یعنی...!

عشق یعنی...!

 

عشق یعنی ,سوز نی , آه شبان

عشق یعنی معنی رنگین کمان

عشق یعنی شاعری دل سوخته

عشق یعنی آتشی افروخته

عشق یعنی با گلی گفتن سخن

عشق یعنی خون لاله بر چمن

عشق یعنی شعله بر خرمن زدن

عشق یعنی رسم دل بر هم زدن

عشق یعنی یک تیمم,یک نماز

عشق یعنی عالمی راز و نیاز

 

من و سایه ام

من و سایه ام

باز هم

راه خواهیم رفت

و من

برایش قلب خواهم دوخت

چشم خواهم کشید

کفش خواهم خرید

دستهایش را

رنگ خواهم زد...

من و سایه ام

باز هم

راه خواهیم رفت

خواهیم خندید

خواهیم گریست

و من برایش

سایه بان خواهم بود

 

 

تکه سنگ ...

خوش به حالت تکه سنگ

 که نداری دل تنگ

حسودیم میشه به تو

 یه صدایی و یه رنگ

دل عاشق نداری

 پیش کس جا بذاری

تا با غم بشکننش

 از چشات خون بباری

 

باور کن!!!!

تنها شاهد اشک های شبانه ام
همین صفحه سفید و جوهر سیاه است
هرگز نخواستم چشم نامحرم این لحظه های ناآشنا 
وفروریختن اشک را بر گونه هایم ببیند 
همیشه بالش سکوت را
زیر سر هق هق تنهایی ام گذاشتم 
تا کسی صدایم را نشنود

اما تو ٬

تو که از گریه های پنهانی من باخبری

چه کنم 

گاهی همین گریه های گهگاه

جای خالی تو را

در غربت لحظه هایم پر می کند

                                           باور کن!!!!

 

ماهی و آب


ماهی به آب گفت : تو نمیتونی اشکای منو ببینی , چون من توی آبم...

آب جواب داد اما من میتونم اشکای تو رو احساس کنم چون تو توی قلب منی

 

سکوتم را به باران هدیه کردم

تمام زندگی را گریه کردم

نبودی در فراق شانه هایت

به هر خاکی رسیدم تکیه کردم

کرگدنها هم عاشق میشوند.

 

کرگدنها هم عاشق میشوند.

 

 

کرگدن گفت:نه ,امکان ندارد.کرگدنها نمی توانند با کسی دوست بشوند.
دم جنبانک گفت:اما پشت تو می خارد.لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است.یکی باید پشت تو را بخاراند.یکی باید حشره های تو را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم.پوست من خیلی کلفت است.همه به من می گویند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت:اما دوست عزیز,دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست.
کرگدن گفت:ولی من که قلب ندارم,من فقط پوست دارم.
دم جنبانک گفت:این که امکان ندارد,همه قلب دارند.
کرگدن گفت:کو,کجاست؟من که قلب خودم را نمی بینم.
دم جنبانک گفت:خب,چون از قلبت استفاده نمی کنی,قلبت را نمی بینی.ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت:نه,من قلب نازک ندارم,من حتما یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت:نه,تو حتما یک قلب نازک داری,چون به جای اینکه دم جنبانک را بترسانی,به جای اینکه لگدش کنی, به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی وآن را بخوری,داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت:خب , این یعنی چی؟
دم جنبانک گفت:وقتی که یک کرگدن پوست کلفت ,یک قلب نازک دارد یعنی چی؟یعنی اینکه میتواند دوست داشته باشد,میتواند عاشق شود.
کرگدن گفت:اینها که میگویی یعنی چه؟
دم جنبانک گفت:یعنی...بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم,بگذار...
کرگدن چیزی نگفت.یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت.فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را بر می داشت.
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید! اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت:اسم این دوست داشتن است؟اسم این که من دلم می خواهدتو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم جنبانک گفت:نه,اسم این نیاز است, من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت بر طرف میشود احساس خوبی داری.یعنی احساس رضایت می کنی,اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه میگوید.
 
روزها گذشت,روزها,هفته ها و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست.هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
 
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد,برای یک  کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت:نه,کافی نیست.
کرگدن گفت:درست است کافی نیست.چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم.راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد, چرخی زد  و آواز خواند, جلوی چشمهای کرگدن.کرگدن تماشا کرد وتماشا کرد و تماشا کرد, اما سیر نشد.
کرگدن میخواست همین طور تماشا کند.کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین.وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت:دم جنبانک,دم جنبانک عزیزم,من قلبم را دیدم.همان قلب نازکم را که می گفتی! اما قلبم از چشمم افتاد.حالا چه کار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید.آمد و روی سر او نشست و گفت:غصه نخور دوست عزیز,تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت:راستی,اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنباکی را تماشا کند و وقتی تماشایش میکند قلبش از چشمش می افتد,یعنی چه؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت:یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق میشوند!

کرگدن گفت:عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت:یعنی کسی که قلبش از چشمهایش میچکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید.اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند,باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد.
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد,یک روز حتما قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:من که اصلا قلب نداشتم,حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد؟!بگذار تمام قلبم را برای او بریزم.

 

وفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

خواب ناز بودم شبی...

دیدم کسی در می زند...

در را گشودم روی او ...

دیدم غم است در می زند...

ای دوستان بی وفا...

از غم بیاموزید وفا...

غم با همه بیگانگی...

هر شب به من سر می زند.

 

سرنوشت یه دفعه بهت دروغ میگه

سرنوشت یه دفعه بهت دروغ میگه  
اولین بار وقتی به دنیات میاره ... 
دومین بار وقتی عاشقت میکنه ...
سومین بار هم زندگی رو ازت میگیره تا بفهمی همش خواب بود و بس ...

 

داستان یک مرد

به یاد داشته باش که یک مرد ، عشق را پاس می دارد

یک مرد هر چه را که می تواند به قربانگاه عشق می آورد

آنچه فدا کردنی ست فدا می کند ، آنچه شکستنی ست می شکند

و آنچه را که تحمل سوز است ، تحمل می کند

اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمی رود

 

 

نشانی

نشانی

خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار
 آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
 پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
 و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟

مردم اغلب تنهایند ، زیرا به جای ساختن پل دیوار میسازند .