عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

کسی می‌خواهم

کسی می‌خواهم، نمییابمش

می‌سازمش روی تصویر تو

و تو با یک کلمه فرو می‌ریزیاش

تو هم کسی می‌خواهی، نمییابیش

می‌سازیاش روی تصوی من

و من نیز با یک کلمه ...

اصلا بیا چیز دیگری نسازیم

و تن به زیبایی ابهام بسپاریم

فراموش شویم در آن‌چه هست

روی چمن‌های هم دراز بکشیم

به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم

بگذار دست‌هایم در آغوش راز شناور شوند

رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!

خیال

تو در کنار من بشینی؟...... محال بود

هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود

چشمان مهربان تو پاک و زلال بود

پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری

با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود

نشنید لحن عاشق من را نگاه تو

پرواز چشم های تو محتاج بال بود

سیب درخت بی ثمر آرزوی من

یک عمر مانده بود ولی کال کال بود

گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت

گفتی مجال نیست ولیکن مجال بود

یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود

سهم من از عبور تو رنج و ملال بود

چیزی شبیه جام بلور دلی غریب

حالا شکست وای صدای وصال بود

شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد

اما نه با خیال تو بودم حلال بود

دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود

کسی می‌خواهم، نمی‌یابمش

می‌سازمش روی تصویر تو

و تو با یک کلمه فرو می‌ریزی‌اش

تو هم کسی می‌خواهی،  نمی‌یابیش

می‌سازی‌اش روی تصوی من

و من نیز با یک کلمه ...

اصلا بیا چیز دیگری نسازیم

و تن به زیبایی ابهام بسپاریم

فراموش شویم در آن‌چه هست

روی چمن‌های هم دراز بکشیم

به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم

بگذار دست‌هایم در آغوش راز شناور شوند

رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید! 

هنوز هم باید رفت

تازه از راه رسیده بودم

پر از غربت سالهایی که با خویش زمزمه می کردم

پر از خستگی هایی که بر دوش می کشیدم

آسمان صاف و بی نهایت بود

و چشمان خسته من پر از حس دلواپسی

جاده ها پر از حس همیشگی

و من خسته تر از آن که انتظاری تازه را تاب بیاورم

در امتداد جاده گام بر می داشتم

طنین گامهای سنگینم

دلواپسی های جاده را تشدید می کرد

به خود نهیب می زدم که شاید این همه انتظار را مقصدی باشد

اما هیچ چیز نبود تا این همه انتظار را نوید دهد

گونه های آسمان پر از سرخی شعرم بود

و جاده ها پر از فریادهای خاموشی که مرا می آزارد

باید می رفتم

به پایان این همه انتظار می رسیدم

...

تازه از راه رسیده ام

با کوله باری از عشق

...

به دور دست ها می نگرم

...

هنوز هم باید رفت 

مرا در اوج می خواهی؟

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست

 مرا در اوج می خواهی؟ تماشا کن ، تماشا کن دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن

 در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما

 همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

 فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم دلم چون دفترم خالی ، قلم خشکیده در دستم

 گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم

 به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم؟

 رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند

 همه خود درد من بودند ، گمان کردم که هم دردند

 شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند

 گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم

 

به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم؟