عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

من محکوم شدم به تنهایی...

من محکوم شدم به تنهایی...

کوله بارم را به دستم دادی و مرا از جزیره قلبت تبعید کردی به

دوردست ها...

آنقدر دور که هوای برگشتن به سرم نزند...

تو برای مجازات کسی که نمی دانست مرتکب کدامین گناه بود

که مجازاتی این چنین سنگین برایش رقم زد نیازی نبود وامدار

این همه فاصله شوی...

شایداین من بودم که نمی دانستم درآستان قصر پادشاهی

قلبت صادقانه دوست داشتن جرم است و گناهی بزرگ...

نترس...سرزنشت نمی کنم...نای برگشتن را هم ندارم ...

همان یک ذره نیرو و توانی را هم که داشتم خرج دلتنگی هایم

کردم...

درست است ناعادلانه مجازاتم کردی... و در کمال بی انصافی و

نهایت دلبستگی مرا از خود راندی...

اما آیا می دانستی هنوز هم تویی آن پادشاه کلبه حقیرانه

 

قلبم؟؟؟؟


سکوت

. سکوت عجیبی دارد اینجا
دیگر تنها من مانده ام و خیال بودنت،
خنده هایت و نوشته هایی که ...
با خود چه کرده ای!؟ با من چه می کنی !؟
 دلم برایت تنگ می شود وقتی می خوانمت،
وقتی بلند بلند می خوانمت
تنهایی عجیبی است، دیوانه ام می کند گاهی
 وقتی می دانم دیگر برق چشمانت را توان دیدن نیست ...
کاش اینجا بودی، درست روبروی من!
سکوت می کردیم و در آن سکوت می خواندیم همدیگر را!