عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

کوچه


 

در میان کوچه باران تند می بارد


هی فلانی


کوچه را در یاب


می توان بی خود شد امشب


 در میان باد


 


یکه و تنها ،


 دست بر دامان       


آسمان بیرنگِ بی رنگ است


وای  اما


کوچه با من،  ناله می خواند


 


خواب، بیدار است


آب،


 آتش بازی درد است


دیده ام با اشک خندان است


 

با توام ای دوست


ناخدا اینجاست


تا خدا را در میان شعله و سرما


سر فرو گردد


 


وای اما


کوچه با من، ناله می خواند


 


عید نوروز است


ماهی ام در تُنگ، کوچه را می  دید


سفره تنها بود


سین، سراب مرگ رویاهاست


 


ای خدایا


کوچه ام تنهاست


 


من نشانی را ندارم


این کلام آخر ِ


امروز وفردا هاست


 

کوچه اینجا هست


شیشه را بُگشای


در میان کوچه بارن تند می بارد


 


ای خدایا


کوچه ام تنهاست


 


باد و باران هدیه ی


آن  خالق ِ زیباست


کوچه ِ من

چشم در راه است


 


چتر من


بُگشا خودت را


کوچه تنها  است


 





پر کن پیاله را


پر کن پیاله را


کاین جام آتشین


دیری ست ره به حال خرابم نمی برد !




این جام ها ، که در پی هم می شود تهی !


دریای آتش است که ریزم به کام خویش ،


گرداب می رباید و ، آبم نمی برد !




من ، با سمند سرکش و جادویی شراب ،


تا بی کران عالم پندار رفته ام


تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم


تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی


تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ،


تا شهر یادها …


دیگر شراب هم


جز تا کنار بستر ، خوابم نمی برد !




هان ای عقاب عشق !


از اوج قله های مه آلود دوردست


پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من


آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد !




آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !


در راه زندگی ،


با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی ،


با اینکه ناله می کشم از دل که : آب … آب !


دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !




پر کن پیاله را …


فریدون مشیری






زندگی تکراری


شنیدم آنانکه از گذشته خود عبرت نمی گیرند


چاره ای جز تکرار آن ندارند


و آنجا بود که فهمیدم


چرا زندگی ما تکراری است...


اینو با خودمم و امسال خودم

دوستت دارم هایت را....


دلم برایت تنگ شده ها را...


عاشقت هستم ها را ، خرج کن...!


کسی منتظر شنیدن اینها از زبان توست!


غرور بهمن ماهی بودنت آخر کار دست دلت می دهد....




دلم گرفته ...


دلم گرفته ...


فریاد هم آرامم نمی کند،


باید سیگاری روشن کرد،


قدم زد،


دور شد،


از این شهر،


از مردمانش...


و گم شد،


در تنهایی ...!