عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

نه

 

نه... من دیگر نمی خندم
نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،کاندر چمن زار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ،تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسونساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
می بینم که می لرزید و می ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی
خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی

کنون خاموش ،در بندم

ولی هرگز به روی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم

 

عشق گناه است گناه

از پس شیشه عینک استاد

سرزنش وار به من مینگرد

باز در چهره من می خواند

که چه ها در دل من میگذرد

مبصر امروز چو اسمم را خواند

بی خبر داد کشیدم غایب

رفقایم همگی خندیدند

که جنون گشته به طفلک غالب

من به یاد تو و آن روز بهار

که ترا دیدم در جامه زرد

تو سخن گفتی اما نه زعشق

من سخن گفتم اما نه ز درد

من به یاد تو و آن خاطره ها

یاد آن دوره که بگذشت چو باد

که در این وقت به من می نگرد

از پس شیشه عینک استاد

سرزنش وار همی می گوید

بچه ها عشق گناه است گناه

دوست دارم

سلام نمیکنم چون هر سلام آغازی دوباره است و ما (تو بخوان من و تو) سالهاست که به پایان  خود رسیده ایم.

این روزها جای خالیت را بیشتر احساس میکنم. در خیابان.....تاکسی.....سر کلاس.......در حافظه موبایلم...... درست قبل از سفر و دقیقا بعد از رسیدن به مقصد............و در میان گریه............ اما هنوز در ترانه هایم هستی......مغرور و دست نیافتنی.....سبز و مهربان.....سبز پر رنگ

باور کن خیلی سعی کردم اما به بودن بی تو  عادت نکردم....دستهای من هنوز هم بوی دستهای تو را میدهد......شبم با چراغ هیچ خورشیدی روشن نمیشود...ساعت دیواری در لحظه رفتن تو متوقف شده....گلدان اطلسی مادرم مدام بهانه ات را  میگیرد.....و نسترن ها هم امسال بهار گل ندادند.....جوجه مرغ عشق هایم از تخم بیرون نمیایند... درست مثل من که صبح ها دوست ندارم از تخت بیرون بیایم و به یک روز دیگر بدون دست و صدای تو سلام کنم......هیچ کبوتری هم زیر شیروانی لانه نساخته......اما نمینویسم که برگرد چون.....تنها مینویسم که دوستت می دارم .

هنوز عاشقتم

اگه از تو ننوشتم ، فکر نکن سرم شلوغه
توی زندگی یه وقتا ، تنهایی رمز عبوره
اگه از چشمات گذشتم ، فکر نکن عاشق نبودم
مطمئن باش توی دنیا ، دل به تو سپرده بودم
خیلی سخته بگی میرم ، وقتی می خوای که بمونی
وقتی می خوای تو خیالت ، شعرای قشنگ بخونی
من گذشتم از تو اما ، تو همیشه بهترینی
مثل اشکی واسه چشمام ، موندگاری و صمیمی
من می خواستم تو خیالم ، ازتو تا ابد بخونم
تنها باشم بی حضورت ، رازچشماتو بدونم
من می خواستم واسه دردام ، تنهایی خونه بسازم
با نت های مهربونیت ، شعرای قشنگ بسازم
می دونستم وقتی میرم ، دیگه تا ابد غریبم
حتی واسه چشم خیست ، بی وفاترین فریبم
شاید امروز که سیاهی ،رخنه کرده تو وجودم
بدونم که راستی راستی ، روزی عاشق تو بودم

و هنوز عاشقتم


منو آیینه

 

آیینه پرسید که چرا دیر کرده است؟ نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است.تنها دقایقی دیر کرده است.

گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است!

آیینه خندید به سادگیم و گفت: او احساس پاک تو را زنجیر کرده است.

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی!

آیینه گفت: خوابی... سالهاست که دیر کرده است....

در آیینه به خود نگاه می کنم ....آه ... عشق او عجیب مرا پیر کرده است.....

راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است!!!

اما من چه ساده....و چه خوش باور برای آمدنش به انتظار نشسته بودم... انتظاری عبث!

انتظار کار عاشقان است و من دلداده چه می کردم به جز انتظار؟

چشمانم هنوز به حلقه ی در خیره مانده اند ... نکند چشمانم خسته شوند ...نکند امشب هم خوابم ببرد ...

چه دیر پیدایش کردم ! قبل از این کجا بود؟ چطور گرفتارش شدم؟ چطور عاشقش شدم؟ چطور دلم را ربود؟

کی رفت؟ چرا رفت؟ کی می آید؟ اصلاً می آید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

۱۳۸۸

خوب اینهم اولین پست سال ۱۳۸۸ گرچه می دونم دیر شد ولی دیگه خودتون ببخشید 


شعری برای باران سروده ام
شعری برای دردهای بی کران قطره ها
که در نی نی اشک چشمانم متولد میشوند
و در راستای خطی، آرام
بر روی گونه هایم جاری می شوند!
باران را میبویم
بویی نمیدهدولی دستانش بسیار مهربانند
زیرا مرا به یاد تو سوق میدهند
میلی برای رسیدن به تو
خدای خوب من!
در نگاه چشمانم
صدایی فریاد میزند که
که آمده ام تا بمانم برای تو
و اشکها به یاری من می آیندو
یاری دستانم است که بی هیچ چشمداشتی
به سویتو دراز شده اند
آری من تو را میخواهم
تو را
خدای مهربانم را!
مرا ببخش