عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

تو را ...

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

 برای برفی که آب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به آرزوهای مهال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطر دود لاله های وحشی

 به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تو برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم 


دل تنگ

کوچک من!باز دل تنگ نگاهت مانده ام

تشنه کام آن لبان بوسه خواهت مانده ام

واژه هایت دیر شد ...این روح شاعر پیشه سوخت

در هوای شعرهای گاهگاهت مانده ام

سرکشی های تو عاشق تر از اینم می کند

گل به دست و شعر بر لب سر به راهت مانده ام

دل سپردن اشتباهی بود شیرین و قشنگ

تا همیشه وامدار اشتباهت مانده ام

گرچه این احساس کودک مانده رنجت می دهد

مادری کن با منی که در پناهت مانده ام

کوچک من! این پریشان کیست در چشمان تو؟

محو در آیینه ی چشم سیاهت مانده ام


مهربانم ای خوب

مهربانم ای خوب!

یاد قلبت باشد , یک نفر هست که اینجا

بین آدمهایی , که همه سرد و غریبند باتو

تک و تنها به تو می اندیشد

و کمی

دلش از دوری تو دلگیر است

....

مهربانم ای خوب

!

یاد قلبت باشد,یک نفر هست که چشمش

به رهت دوخته بر در مانده

و شب و روز دعایش این است

,

زیر این سقف بلند, هر کجایی هستی , به سلامت باشی

و دلت همواره ,محو شادی و تبسم باشد

...

مهربانم ای خوب

!

یاد قلبت باشد

یک نفر هست که دنیایش را

همه ی هستی و رویایش را, به شکوفایی احساس تو پیوند زده

و دلش می خواهد, لحظه ها را با تو , به خدا بسپارد

...

مهربانم ای خوب

!

یک نفر هست که با تو

تک و تنها , با تو

پر اندیشه و شعر است و شعور

!

پر احساس و خیال است و سرور

!

مهربانم !این بار , یاد قلبت باشد

یک نفر هست که با تو

به خداوند جهان نزدیک است

و به یادت هر صبح , گونه سبز اقاقی ها را

از ته قلب و دلش می بوسد

و دعا می کند این بار که تو

با دلی سبز و پر از آرامش , راهی خانه خورشید شوی

و پر از عاطفه و عشق و امید

به شب معجزه و آبی فردا برسی

...

 

حق با تو بود

حق با تو بود

جدار آرزوهایم را می شکنم

همه را روانه می کنم


به سوی قلم و کاغذی که روزی باد خواهد برد

چونان اندیشه های واهی که تک به تک آنها را


به شوق بهار روی گلبرگهای گلهای کنار پنجره ات نگاشته بودم


و باد پرپر کرد و برد


همیشه حق با تو بود...


می دانم


دستم به خورشید نمی رسد


چشمانم هم که بیهوده


آسمان سرگردان را می پاید


راستش را بخواهی


حتی نمی دانم برای پایان کدام جمله باید


شکل علامت سوال بشوم


تا جوابم را بدهی!


گاهی فراموش می کنم


برای درک فاصله ی من


تا غرور این حروف


اتنظار زیادی از تو دارم!

امان از دزدان واژه


تقصیر من نیست

باور کن قحطی واژه شده است


مطمئنم اگر سهراب هم حالا اینجا بود


مرا چون علامت سوالی واژگون


کنار شعرش می گذاشت


اما تو همچنان ...


مهم نیست


دیگر کار از کار گذشته است


بعد از غروب نمناک نگاه من و تو


خورشید هم درد بی درمان گرفته است


آری حق با تو بود


دستم به خورشید نمی رسید

کاری به کار عشق ندارم !

نه !

کاری به کار عشق ندارم

من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر

در این زمانه دوست ندارم

انگار               

این روزگار چشم ندارد من و تو را

یک روز خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا هر چیز و هر کس

که دوست تر بداری

حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد

از تو دریغ میکند

پس با همه وجودم خود را زدم به مردن

تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد

این شعر را هم نا گفته میگذارم  ....

تا روزگار بو نبرد ....

گفتم که ...

کاری به کار عشق ندارم !

دلال

به روی دل نوشتم من که این منزل فروشی نیست

سرائی که بیارامی لباسی که بپوشی نیست

 

به روی سینه بنوشتم که مشکل می پسندم من

به اِصرار و به اِستدعا،به کاری که بکوشی نیست

 

تو گفتی لااقل یکبار ، گویم دوستت دارم

بدان عشقم نمی آید و اشکال از خموشی نیست

 

که این جمله مَلالتها ، ریاضتها طلب دارد

چو جامی که بنوشانی ، چو آبی که بنوشی نیست

 

بِسان تو ، هزاران کس ، به عشقم مدعی بودند

برای ادعای تو ، دگر بیچاره گوشی نیست

 

به گِل مانده بزرگانی که طی الارض می کردند

تو را حتی ستوری ،مَرکبی،اسب چموشی نیست

 

تو عاشق نیستی ،ابله! تو دلالی،تو حیوانی

ز عشقم منصرف می شو،که کارِ هر وحوشی نیست

 بینش پژوه