عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

دست مرا بگیر

 

ای نازنین جواب معمای من تویی

تنها چراغ روشن شبهای من تویی

وفتی دلم گرفت از انبوه ابرها

احساس آفتابی دنیای من تویی

ای سرو سربلند! دلم بال و پر گرفت

آواز آسمانی رویای من تویی

خونم به گردنت اگر از من جدا شوی

زیرا دلیل روشن فردای من تویی

امشب هوای کوه و بیابان به سر زده است

دست مرا بگیر که مجنون من تویی


 

بغض کهنه

خسته ام از بغض کهنه عشقی دوباره
سنگین تحملش تو صدام
...تو شعرام
به یاد تو قانع ام
نم می زنم غبار خاطراتمون و لحظه به لحظه
با خیسی چشام
که مبادا دچار مرگ لحظه ها بشن
باورش هم هنوز سخته برام
نیستسی و زنده ام به یادت
بغض من وا نمیشه نه تو صدام
...نه تو شعرام
خدایا یه دریا گریه می خوام
با جدایی هیچی تموم نشده
گذشت زمان تو رو برام تکرار می کنه
پیچیده عطر تنت توی فضای تنهاییم
پر شده از حضورت توی لحظه های بی کسیم
ما عشق هم بودیم
پس چی شد ...
حالا دارم می نویسم از تو تو شعرام
از خاطراتی که مونده برام
بغض عشقی که هنوز مونده تو صدام
تو شعرام...
از جدایی اگه خیلی گذشته
ولی برام مرگ یک ثانیه بوده
چون هنوز به عشق تو آلوده ام
بدون تو یه لحظه بی درد نیاسودم


نمی تونم ....

 

نمی تونم .... نمی تونم ...
هرجا میرم تو پیش رومی
بین خاطراتم خودم و گم می کنم
چه بیهوده...که تمام خاطراتم تویی
زمان رو میشمارم
حتی زمان یادآور توست
راه می روم
آه ه ه قدمهایت را کنارم حس می کنم، پا به پای من
می نگرم خاموش
خاموشییم را فکر چشمهایت می شکند
گوش می کنم به اواز سکوت
حتی سکوتم و ناقوس خاطراتت خاموش می کند
نمی دانم
نمی دانم...
دارم دست و پا میزنم توی مرگ لحظه ای بی تو
شاید بدنبال راه فراری از این همه بی تو بودن
راهی هست؟؟؟
نمی دانم
نمی دانم
چکنم با توی که در من بودی...
حالا که رفتی گویی هنوز در منی
یا شاید مرا نیز با خود برده ای
به...
نمی دانم
نمی دانم
چکنم..... صدای میاید که باید خورد را نابود کنم



مرا رها کرد

شبی غمگین شبی بارونی و سرد                  مرا در غربت فردا رها کرد

دلم در حسرت دیدار او ماند                        مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

به من می گفت تنهایی غریب است               ببین با غربتش با من چه ها کرد

تمام هستیم بود و ندونست                          که در قلبم چه آشوبی به پا کرد

و او هرگز شکستم را نفهمید                      اگر چه تا ته دنیا صدا کرد

چرا

   چرا  آتیش  این  دل ،  کم  نمیشه          چرا  کارم   شده  ماتم ،  همیشه

          چرا  دلها شده ،  پاییزی  و سرد          چر ا بیرون  نمیره  از  دلم  درد

          چرا  بازی  شده ،  دنیا  برامون          چرا  گشته  دورنگی ها  فراوون 

          چرا دنیا  دلش ، از جنس  سنگه          چرا با  این  تنه  خستم ،  میجنگه 

          چرا زخمی  شده ،  قلبم  دوباره          چرا  کرده ،  دلم  رو  پاره  پاره

          داره دل میکنه، جسمم رو نابود          زده  رو  آرزوهام  ، مهر مردود

          میخواد تن رو تویه  آتیش ببینه          میخواد  تا  پای  خاکستر ،  بشینه 

          میگه رقتن به سمت دل ، گناهه          به  سوی دل بری ، عمرت تباهه

          همینه  جرم  تو ، باید  بسوزی          دم  از دم  برکشی  و  لب بدوزی

دلم تنگ است

دلم یک دنیا برات تنگ است


با خودم عهد کردم که به تو نیندیشم

نمیشود نمی توانم خیالت را از خاطرم محو کنم

وقتی اشک می ریزم شعر سهراب به خاطرم می آید

که می گوید:بهترین چیز رسیدن به نگاهی است

که از حادثه عشق تر است

و می خندم دانه های اشکم بر روی نوشته هایم می چکد

دفترم خیس میشودو برای چند لحظه آرام میشوم و

دوباره تو تمام ذهنم را پر می کنی

ودوباره ...


دل من

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنهء کفش فرارو ور کشید
آستین همت رو بالا زد و رفت
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنهء کفش فرارو ور کشید
آستین همت رو بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوٌا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامهء فرداها رو تا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
به سرش هوای حوا زد و رفت
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامهء فرداها رو تا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت