عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

نمی دانم

ترسم از این بود
دوباره دل باختن
دل به روزنه ی نور بستن
رفتن و رفتن
بوسیدن و اشک ریختن
بی تابی و بی قراری
تکرار سکوت بعد از طوفان
تنهایی و قلم و یه تیکه کاغذ
نوشتن از حماقت
چی شد که ترس پشت عشق پنهان شد
چی شد دوباره نقطه سرخط
چی شد...
من پایان بودم و...
چی شد آغاز شدم
نمی دانم
نمی دانم

این دل من


با توام،با تو،خدا

یک کمی معجزه کن

چند تا دوست برایم بفرست

پاکتی از کلمه


جعبه ای از لبخند


نامه ای هم بفرست

کوچه های دل من

باز خلوت شده است

قبل از این که برسم،دوستی را بردند

یک نفر گفت به من باز دیر آمده ای

دوست قسمت شده است

با توام،با تو، خدا

یک دل قلابی

یک دل خیلی بد

چقدر می ارزد؟

من که هر جا رفتم

جار زدم

این قلب حراج شده


بدوید

یک دل مجانی

قیمتش یک لبخند

به همین ارزانی

هیچوقت اما

هیچکس قلب مرا قرض نکرد،

هیچکس دل نخرید

با توام،باتو،خدا

بیا،این دل من،پس مال خودت

من که دیگر رفتم اما

ببر این دل را


چه امید بندم در این زندگانی      که در ناامیدی سرآمد جوانی

سرآمد جوانی و ما را نیامد      پیام وفایی از این زندگانی

بنالم ز محنت همه روز تاشام       بگریم زحسرت همه شام تاروز

تو گویی سپندم بر این آتش طور      بسوزم ازاین آتش آرزوسوز

بودکاندرین جمع ناآشنایان      پیامی رساندمرا آشنایی؟

شنیدم سخنها زمهر و وفا.لیک      ندیدم نشانی زمهرووفایی

چوکس بازبان دلم آشنانیست      چه بهترکه ازشکوه خاموش باشم

چویاری نیست مراهمدرد.بهتر      که ازیادیارن فراموش باشم

ندانم درآن چشم عابدفریبش      کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟

ندانم که آن گرم و گیرانگاهش       چنین دل شکاف وجگرسوز ازچیست؟

ندانم درآن زلفکان پریشان      دل بیقرارکه آرام گیرد؟

ندانم که ازبخت بد آخرکار      لبان که ازآن لبان کام گیرد؟

 دکتر علی شریعتی

 

پنجره ی رویایی

پنجره ی رویایی


.......شـاید این صفحه همان پنجرهء رویایی است
...که من از شیشهء شفاف لغات
!!روی زیبای تو را می بینم

..گاه تابیدن مهتاب حضور و نسیمی که معطر به تو و شادابی است
...می خورد بر تن این پنجره ی رویایی

...واژه ها می خوانند غزل مستی تو.....شعر بیتابی من
!و گل هر کلمه رنگ عشقی دارد
که در اندیشه من
....!رنگ چشمان تو است

ای صدایت پر از آرامش روح
و دلت آینهء پاک وجود
باورت هست که من نغمهء وصل تو بر لب دارم؟
و به یاد نامت همه شــب تا به سحر بیدارم؟؟؟؟

سوختم و ساختم

ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا

سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا

 

سینه را چون گل زدم چاک اول از بیطاقتی

آخر از زندان تن راه فراری شد مرا

 

هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم

در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا

 

دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید

خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا

 

گوهر تنهائی از فیض جنون دارم به دست

گوشه ی ویرانه گنج شاهواری شد مرا

 

کج نهادان را از کس باور نیاید حرف راست

عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا

 

پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر

جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا

 

چون نسوزم شمع سان ؟کز داغ محرومی رهی

بر جگر هر شعله ی آهی شراری شد مرا