عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

خدا را بس کن این دیوانگی ها


نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان میگریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم ویکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ای دل دیوانه من

که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را بس کن این دیوانگی ها


                                                            فروغ

ماهایی که دیگه نه از اومدن کسی ذوق زده میشیم ؛

نه کسی از کنارمون بره حوصله داریم نازشو بخریم که برگرده !

ماها آدمای بی احساسی نیستیم ....

ماها بی معرفتو نا مرد نیستیم !

یه زمانی یه کسایی وارد زندگیمون شدن ،

که یه سری بــــاورامونو از بین بـــردن ....

فقط باید یکی باشه بفهمه مارو ؛

یکی باشه از ما ....

از جنس خودمون ... !!!

با من مدارا کن !

خسته ، خودخواه ، بی شکیب ...


از این جهان


فقط همین ها را برایم باقی گذاشته اند


با من مدارا کن !


بعدها



دلت برایم تنگ می شود ...


می گویند : ساده می نویسی...

از من می خواهند به نوشته هایم شاخ و برگ دهم...

آنها گناهی ندارند....

نمی دانند که دیگر ، کار ما از شاخ و برگ گذشته است !

مهم ریشه بود که تیشه خورد...!!


سهم من کجاست؟!!

سهم من کجاست؟!!


کجا بایدقدم بگذارم که کسی را له نکنم


سهم من کجاست؟!!


کجا باید دل ببندم که دیرنکرده باشم


سهم من کجاست؟؟؟


مگر دیگرستاره ای باقی مانده است که سهم شبهای تاریک من باشد


کجای این زمین خاکی کوله بارم راپایین بگذارم که توقف ممنوع نداشته باشد ..


بگو ... بگو ... کجا خستگی هایم را به درکنم که کسی نگوید:


ببخشید ... اینجا جای من است ...