عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

::: خاربار فروش و خدا :::(داستان)

 

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است

 

خسته ام

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ، ز، هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

دیگر از این حصار دل آزار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

روزنامه پیچیدم ، توی جعبه ای گذاشتم...
خوب و محکم اونو بستم ، راه دیگه ای نداشتم

بردمش اداره ی پست ، دادمش برات بیارن...
دل ُ تحویل نگرفتن ، پیش ِ بسته ها بزارن

گیر دادن دلت بزرگ ِ ، نمی شه اونو فرستاد...
مونده بودم چه کنم من ، دل من یاد تو افتاد

یاد ِ اون روزی که قلبت یه دفعه مثل یه سنگ شد...
خاطراتت یادم اومد، دل ِ من دوباره تنگ شد

حالا من این دل ِ تنگ ُ میدمش برات بیارن...
این دفعه می شه فرستاد ، انگاری حرفی ندارن

دل ِ من قد ِ یه دنیا تو رو دوست داره همیشه...
پیش ِ من باشی، نباشی، عاشق ِ هیشکی نمی شه

 

من با توئم هر جا که هستی

  باور نکن تنهاییت را
من در تو پنهانم تو در من
ازمن به من نزدیکتر تو
ازتو به تو نزدیکتر من

باور نکن تنهاییت را
تا یک دلو یک درد داری
تا در عبور از کوچه ی عشق
بر دوش هم سر می گذاری

دل تاب تنهایی ندارد
باور نکن تنهاییت را
هرجای ای دنیا که باشی
من با توئم تنهای تنها

من با توئم هر جا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه یک روز
با هم در این عالم نباشیم

حتی اگر یک لحظه یک روز
با هم در این عالم نباشیم

این خانه را بگذار و بگذر
با من بیا تا کعبه ی دل
باور نکن تنهاییت را
من با توئم منزل به منزل

 

نشان لیاقت عشق

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

 

چگونه؟

هزاران بار در حریق چشمانت سوختم

ای ماندنی ترین نگاه

هزاران بار در طوفان نیستی ات گم شدم

ای ماندنی ترین هستی

هزاران باردر ساز شعرت رنگ شدم

ای فریبنده ترین شعر

هزاران بار از جام باده ات مست شدم

ای لبریز ترین مستی

حال به من بگو

در

زیبا ترین نگاه

ماندنی ترین هستی

فریبنده ترین شعر

و لبریز ترین مستی

چگونه فقط

کوچه های ذهنم را

با خیال تو خوش کنم

.

.

چگونه؟

 

هر چه

هر چه تردید شدند عشق به پایان نرسید

ماه در مهر تو محصور شد آبان نرسید

می شکستند مرا تا که مرا ابری تر...

ابرها هم متراکم شد و طوفان نرسید

باد هی بال کبوتر به حیاطم آورد

نامه های تو ولی از تو چه پنهان نرسید

مشهد عشق تو را صحن دلم می طلبید

چشم آهوی من اما به خراسان نرسید

چمدان سفر از حسرت دیدار تو پر

مثل هر روز قطار آمد و مهمان نرسید

همسفر...باز بگو راه کمی طولانیست

عاقبت مرد تو در نم نم باران نرسید...؟

 

پروردگارا...

پروردگارا برمن نظر کن،

اما نه به اندازه ی ارزش و لیاقتم زیرا از آن بی بهره ام.

بلکه به اندازه ی عشقم،به اندازه ی اشتیاقم،به اندازه ی نیازم.

نه نیاز به آسایش، نیازبه رسیدن.

توجهم کن وفراموشم مکن،نه به اندازه ی عشق ونیازم زیرا بسیار ناچیز است.

بلکه به اندازه ی کرامت ورحمتت.

یاریم کن،نه به اندازه ی استحقاقم بلکه به اندازه ی مهر و رافتت.

ای بخشاینده ی گناهان ،نبخشای خطای کوچکم را.

زیرا بخشایشت گستاخم می کند وبه من جسارت انجام گناهان بزرگتررامی دهد.

عذابم ده ومجازاتم کن بسیار بیشتر از گناهم،اما بسیار کمتر ازخشمت.

زیرا هنگام خشم رها می کنی مرا تا نابودشوم،

وهنگام خرسندی با مهربانی مجازات می کنی مرا که تا فرصتی باقیست برگردم.

تنبیه تورا بخششت می دانم وآن رابسیار دوست می دارم.

صبر ده مرابیشتر ازدرد م ودرد ده مرا کمترازصبرم.

آنقدربر صبر من بیفزای تاغلبه کندبر هر دردی.

آنگونه که حتی دردشوارترین لحظات قلبم آرام وخشنودباشد.

خشنود باش از من ،باآن که مستحق خشمم

مرگ

 

بالای گور خود می ایستم

چه می بینم میان کفن پوش سپیدی خوابیده ام

آرام و بی صدا قاتل جان خود بودم

کنار مزارم می نشینم دست روی صورتم می کشم برای خود گریه می کنم

کسی نیست.......... کسی نیست

یاد زنده بودنم آزارم می دهد

یاد روزی که تنهایی ام را فروختنم اما فردا دوباره پیش خودم بود

یاد قلب شکسته ام را که از زیر پای عشق جمع می کردم و دستانم غرق به خون می شد

یاد پاهایم که هر شب دلداریش می دادم از درد بی رهرویی

یاد روزی که به قله ی بلند عاشقی رسیدم اما معشوقم مرا به ته دره هل داد

گریه ام پایانی ندارد

دوباره خود را نگاه می کنم

شادتر از دیروز زنده بودنم که بالی برای پرواز نداشتم

 

یادت می آید

یادت می آید آنروز را که برای بار نخست چشمم به تو افتاد؟

من تو را ستودم وتو را چه زیبا یافتم که انگار بهترینی و که انگار بی نظیری

دقایق من با خاطره تو می گذشت و ساعات تنهاییم با رویای تو سپری می شد

یادت می آید آنروز از نگاهم پی به راز درونم بردی و مرا در پنهان کردن رازهای درونیم چقدر ناشی یافتی؟ نگاههای منتظرم را یادت هست ؟وقتی هر ازگاه با نگاه تو تلاقی می کرد ؟ یادت می آید چگونه از من رو بر می گرداندی که آلوده ی گناه نشوی ؟. چقد ردوست داشتم این بی توجهی عامدانه ات را . دقایق را به امید آمدنت امیدوارانه سپری می کردم

امروز فردا فردا و باز هم فردا... اما هرچه انتظار کشیدم نیامدی یعنی تو نمی دانستی که من تو را دوست دارم؟ معنی نگاه منتظر را نمی فهمیدی؟ صدای تپش های قلبم را نمی شنیدی ؟ و رخساره ام که گلگون می شد و چشمانم که پر از برق محبت بود ؟ روزها سپری می شد و من در تنهایی خویش آرام آرام می شکستم و هر بار که بر حسب تصادف به من بر می خوردی روی از من برمی گرفتی

دیگر احساس کردم این نگاه که از دیدن من به زمین دوخته می شود نگاههای شرمگین یک قلب عاشق نیست . دیگر رنگ شرم بر آن چهره نبود که شاید نگاهی بود پراز بی اعتنایی ، با این مفهوم: برو و اینقدر به من نگاه نکن !!! خیال نکن که می توانی با نگاهت فریبم دهی . خیال نکن که مهری به تو دارم . سعی نکن خودت را به من قالب کنی . اگر سر به زیر می افکنم از عشق نیست می خواهم دچار سو تفاهم نشوی!

و من چنین پنداشتم که تو مرا به سان کسی می پنداری که آتش هوس در او شعله کشیده و

و نفهمیدی که من شیفته ی دوست داشتن و مهر ورزیدن به تو بودم آنقدر خوشبخت کردن تو برایم مهم بود که خوشبختی خودم را از یاد برده بودم . دانستم که از اول دچار سوء تفاهم بوده ام. نمی دانم، شاید آنقدر زیباو چشم نواز نبودم که اینگونه حقیر در نظرت آمدم. و چه رویاهای احمقانه ای ! که من وتو می توانیم ساعتها در کنار هم بخندیم و بخندیم و بخندیم و بهشتی برای خود بسازیم در زمین مثل دو دوست صمیمی .

شاید پنداشتی که من در حسرت تو خواهم مرد. یا به پای تو خواهم سوخت . اما چنین نشد من هم تو را رها کردم . بی هیچ احساس نیازی . سبکبال و بی پروا

رها شو و پرواز کن به دنبال بلبل زیبایت شاید این زاغ سیاه دیگر شیفته ی پرندگان خوش آوازو دلفریب باغ نشود و به انتظار زاغ سیاه تنهایی به سان خودش بماند

که زاغها هم پرنده اند