چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیله ات را بگشا
تو به اندازه یک پروانه زیبایی
زمان
به من آموخت
که دست دادن معنی رفاقت نیست....
بوسیدن قول ماندن نیست....
و عشق ورزیدن
ضمانت تنها نشدن نیست
میترسم نه از تاریکی
نه از روح نه از مرگ
بلکه از آدمها میترسم
آدمها .. آدمها .. آدمها
و از آنها که مرا میبینند و سلام میکنند
از آنها با من مینشینند
و مرا دوست و برادر خطاب میکنند
از آنان که مرا میبوسند
و در ذهن طناب دار مرا میبافند
...دل به کف عشق هر آنکس سپرد
جان به در از وادی محنت نبرد
زندگی افسانه محنت فزاست
زندگی یک بی سر و ته ماجراست
غیر غم و محنت و اندوه و رنج
نیست در این کهنه سرای سپنج...
sohrab sebehri
خبر دادند آشنایی می فروشند
زباغ روشنایی می فروشند
سفر کردم به گوهه آشنایی
ولی دیدم جدایی می فروشند