عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

روز قسمت

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد

خدا گفت:چیزی از من بخواهید, هر چه که باشد, شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید که خدا بسیار بخشنده است
و هر که آمد, چیزی خواست؛ یکی بالی برای پریدن, دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دربار را انتخاب کرد و یکی آسمان را

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :خدایا, من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ, نه بالی و نه پایی, نه آسمان و نه دریا

تنها کمی از خودت, تنها کمی از خودت به من بده
و خدا کمی نور به او داد
نام او کرم شب تاب شد

خدا گفت:آن که نوری با خود دارد, بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی. و رو به دیگران گفت:کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست, زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد