کا ش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست!! !!...
چگونه باور کنم نبودنت را، ندیدنت را ؟
مگر می توان بود و ندید ؟ مگر می توان گذاشت و گذشت؟
مگر می توان احساس را در دل خشکا ند؛ سوزاند ؟؟؟
چه بی صدا رفتی
چه بی امید رها کردی،
دل را ، آرزو را، حرف را
از بلبلک های باغ سراغت را گرفتم
خبری نداشتند
و خندیدند به حال زار من
که چگونه
از نیامدنت، نپرسیدنت و خبر ندادنت ، گرفته و نا توان است
آری آنها نیز نفهمیدند که بی تو چگونه سرکنم زندگی را................
سلام
مثل همیشه زیبا نوشتی.....
درود و ................