به خورشید گفتم گرمی اش را به من بده تا به تو بدهم، گفت:دستانش گرمای مرا دارند. به آسمان گفتم پاکیش را به من بده تا به تو بدهم. گفت: چشمانش پاکی مرا دارند. از دشت سبزی اش را خواستم تا به تو بدهم. گفت: زندگیت سبزتر از اوست. از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم تا به تو بدهم. گفت: قلبت به اندازه ی اقیانوس است و آرامشت نیز. از ماه تابندگی صورتش را خواستم تا به تو بدهم. گفت: وقتی نگاهش می کنم خجل می شوم. به فکر فرو رفتم. من در قبال دستان گرمت، چشمان پاکت، سبزی زندگیت ، بزرگی و آرامش قلبت ، تابندگی صورتت چه هستم