بر سینه صبوری شب
یاد ماه خفته، بیدار مانده بود
و عشق افسانه میسرود
از پاشههای نور
باغ دیوانه گشته بود
در عطشان ریشههای خویش
انگار شرابی پاک
میدوید در تمامی رگهای تاک
مگر که دریایی ببارد از آسمان نگاهت،
بر صدای سوخته عشق،
از شرحههای خاموش سینه فریاد
ورنه درد، پیله خواهد درید
در حنجره سکوت
و شاید من نیز پس از مرگ زاده شوم
و عشق در تو میلاد کند
آنگاه که ابر نگاهت باریدن آغاز میکند
سیاوش
شنبه 30 شهریورماه سال 1392 ساعت 02:13 ب.ظ