عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

داستان

اینم یه داستان قدیمی اما قشنگ

دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نه ، نیستی

دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش

میکرد ، پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت :

تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

 

درخت توت

 

درخت توت وسط حیاطمونو یادت میاد؟ حتما یادت میاد ، چقدر خاطره ها با هم داشتیم . یادت هست ؟

تابستونو همیشه دوست داشتم ،چون از کودکی برام شیرین بوده نه اینکه چون تابستون وقت تعطیلی مدرسه ها هست نه . نه بخاطر بازی ها نه .فقط و فقط بخاطر درخت توت و اون روزایی که با هم بودیم . روز هایی که همه فامیل جمع می شدند خونه ما و تو هم بودی و باز با همون نیگات که هیچ وقت نتونستم بهت خیره شم . هر وقت نیگام کردی نیگامو دزدیم . تنها دلخوشیم نگام به تو اونم وقتی که بهم نگاه نمی کردی بود . یادش بخیر ....

یادش بخیر روزایی که پدر مادرا بچه ها رو می فرستادن واسه بازی . ولی هیچ کدوم از بچه ها با ما بازی نمی کردند آخه عادت کرده بودند که ما باهاشون بازی نمی کنیم . می دونستن که علاقه ما فقط این بود که بریم زیر درخت توت . بشینیم بی اونکه حتی حرفی بزنیم . دلخوشیمون به این بود که دستامون تو دست هم بود و تا چند ساعت کسی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . واسه چند دقیقه هم که شده با همیم همین .

دستامون تو دست هم بود ، چشامون رو به بازی بچه ها و دلامون ... نمی دونم دل من که پیش تو بود هیچ وقتم ازت نپرسیدم اون موقع تو به چی فکر می کردی ؟

یادش بخیر ... یادته یه بار اونقده دستامون تو دست هم بود که آخرش پر شد از عرقامون ؟ یادته واسه پاک کردنش چی کار کردی؟

-          اون یکی دستتو میدی بهم ؟

-          می خوای چی کار؟

-          بده دستتو

-          بیا اینم دستم

و دستمو گرفتی اون یکی دستتو از دستم در آوردی پاکش کردی و دوباره عوضش کردی و بعدشم غش غش خندیدی....

"- توت می خوری ؟" تنها بهونه من واسه حرف زدن باهات این بود و تنها جواب تو هم تکون دادن سرت بود که آره می خوری . منم واسه اینکه خودی نشون بدم تندی می رفتم بالای درخت و از اون بالا نیگات می کردم . خندتو می دیدم . دوست داشتم خنده هاتو و واسه همینم همیشه دعواهای بزرگترارو به جون می خریدم . بیچاره ها اونقده بهم گفتنو و دعوام کردن که آخرش خودشون خسته شدن و دیگه نگفتن .

"- منم می بری بالای درخت ؟ " تو گفتی . تندی گفتم باشه . خواستم دست ببرم طرف کمرت تا بلندت کنم ولی نمی دونم چرا نتونستم یعنی اون موقع ندونستم چرا . پشیمون شدم از اینکه گفتم باشه

"- یالا دیگه چرا بلندم نمی کنی؟ می ترسی دعوات کنن ؟

  - نه بحث اون نیست ..... آخه ....نه نمیشه ....اصلا نمی تونم سنگینی "

خودتم می دونستی بهانست همشون ولی با این همه قهر کردی ازم . ناز می کردی واسه آشتی باهام . از خنده های دزدکیت می فهمیدم . آخرشم گفتی

 "- به یه شرط آشتی

-          چی ؟

-          بریم زیر درخت توت تا بهت بگم "

رفتیم نشستیم دراز کشیدی و به آسمون نیگا کردی دستمو گرفتی منم همین کارو کردم تا چند وقت همین جوری بودیم . منتظر شنیدن شرطت بودم ولی خبری نبود . آخرشم صدات کردن که برین خونه ... نگام کردی خندیدی و رفتی . شرطت همین بود ......   

یاد روزایی که بزرگترا توت می چیدن بخیر . یه دستمال بزرگ که همه یه گوششو می گرفتن و یکی می رفت بالای درخت شاخه هاشو می تکوندن تا توتا بریزه تو اون دستماله . به بچه ها هم میگفتن اونایی که رو زمین میریختو تمیزاشو جمع کنن . ولی منو تو می رفتیم زیر دستماله و به صدای افتادن توتا رو دستماله می خندیدیم .

آخ که چه روزایی بود . می دونی ، هنوزم که هنوزه بازم تابستونا می رم زیر درخت توت . جات خیلی خالیه . ولی دیگه نمی رم بالای درخت . آخه واسه کی برم بالای اون ؟ دیگه بهونه ای ندارم که برم بالا . واسه کی خودمو نشون بدم ؟ دیگه نیگا کردن به آسمونو زیر اون درخت دوست ندارم . آخه دستم تو دست کی باشه وقت نیگا کردن به آسمون ؟

همیشه موقع تکوندن توت مادرم منو به یه بهونه ای از خونه بدر می کنه . فکر کنم اونم می دونه .

امروزم شب جمعه هستش . منتظرم باش دارم با یه سبد کوچیک از توت دارم میام سر مزارت ......

 

بتو عادت دارم

 

بتو عادت دارم

مثل پروانه به آتش،

مثـــل عـــابد به عبـــادت

و تو هر لحظه که از من دوری،

من به ویرانگری فاصله می اندیشم

در کتاب احساس

واژه فاصله یک فاجعه معنا شده است

تو توانایی آنرا داری که به این فاجعه پایان بخشی

 

 

پست آخره سال ۸۶

سال نو رو به همه تبریک می گم

بازم ممنون که به من سر زدید

اینم پست آخره سال ۸۶

نگو به من بمون

 نه خواهشی نکن

تو را قسم بذار برم

دیگه نوازشی نکن

 با دو تا چشم پر گناه

 از دلم خواهشی نکن

از سر رام برو کنار

 اشک چشامو در نیار

 فقط میگم اینو بدون

 نگو به من دیگه بمون

 واسه دل شکسته نمونده دیگه راهی

 واسه این قلب خسته نمونده سر پناه

ی نه آشیون ، نه خونه

 وای نه این دل دیونه

 واسه موندن ندارم سر سوزن بهونه

 تو را قسم بذار برم

 حالا که خشک و پرپرم

اگر که غرق حسرتم

 همینه راه آخرم

 نگو به من بمون ،

 نه خواهشی نکن

با دوتا چشم پر گناه

دیگه نوازشی نکن

نگو به من بمون

 گذشته آب از سرم

 نه خواهشی نکن

 در این وداع آخرم

 نگو به من بمون

 عمر عشق من و تو دیگه تمومه

 زندگیم پیش تو راس راسی حرومه

 دل خوشیم پیش تو، تو بگو کدومه

 زندگی حرومه ،

 دل خوشیم کدومه ،

 وای اون چه ریخته شد پیشت ، عابرومه

 دوری از تو و عشقت ، آرزومه

 جاده سیاه غصه روبرومه

 دل خوشیم کدومه ،

 زندگیم حرومه

 وای نگو به من بمون

 نه خواهشی نکن

 تورا قسم بذار برم

 دیگه خواهشی نکن