عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

چیه دلم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چیه دلم،گرفتی
واسه چی داری گریه میکنی ؟
چیه دلم،شکستی
واسه کی داری گریه میکنی ؟
چیه دلم، غریبی
چی دیدی داری گریه میکنی ؟
میگی گذاشته رفته
اونی که مثل نفس تو بود
میگی دلتُ شکسته
اونی که همه ی کس توبود
میگی دیدی نموندش
پای همه ی حرفهایی که زده بود
دل من میدونم داری دیوونه میشی
امابازبی خیالش
دل من میدونم داری ویرونه میشی
اما بازبی خیالش

 

 

اگه یه روزعاشق شدی وخواستی بهش بگی دوسش داری اول ببین چقدرآمادگی داری
ببین میتونی بهش دروغ نگی
ببین میتونی باهاش صادق باشی یانه
اگه دیدی هنوزیه چیزایی داری که نمیتونی بهش بگی هیچوقت پا جلو نذار
یه چیزدیگه اگه یه موقع دیدی عاشق شدی جلو نره چون عشق مساوی با هوسه
ولی اگه دیدی باتمام وجوددوسش داری
اگه دیدی بدون اون قلب دردمیگیره خودت روباورداشته باش وبرو جلو ومطمئن باش به نتیجه میرسی

 

دخترک همیشه میگفت: من برای نجابت وفا و زیباییت عاشق تو شدم. پسرک برای روز تولدش سه حیوان خانگی به او هدیه داد... اسب سگ و یک پرنده زیبا! تا دخترک خواست دلیل اینکار را بپرسد... پسرک رفته بود. برای  همیشه...


 

تقدیم به او

 

تقدیم به او که هنوز تنها بهانه نفس کشیدنم است ...

شب رفتنت عزیزم هرگز از یادم نمیره ...

واسه هر کسی که میگم قصه شو آتیش می گیره ...

دل من یه دریا خون بود چشم تو یه دنیا تردید ...

آخرین لحظه نگاهت غصه داشت باز ولی خندید ...

شب رفتنت یه ماهی توی خشکی رفت جون داد ...

زلزله خیلی دلا رو اون شب از غصه تکون داد ...

غما اون شب شیشه های خونه رو زدن شکستن ...

پا به پام عکسای نازت اومدن تا صبح نشستن ...

تو چرا از اینجا رفتی ؟؟؟ تو که مثل قصه هایی ...

گلم از چه چیزی باشه ؟؟؟ نه بدی نه بی وفایی ...

شب رفتنت نوشتی شدی قربونی تقدیر ...

نقره اشکای من شد دور گردنت یه زنجیر ...

شب تلخ رفتن تو گلدونامون اشکی بودن ...

قحطی سفیدیا بود همه انگار مشکی بودن ...

شب رفتنت که رفتی گفتی دیگه چاره ای نیست ...

دیدم اون بالاها انگار عکس هیچ ستاره ای نیست ...

شب رفتن تو یاسا دلمو دلداری دادن ...

اونا عاشقن و لیکن تنها نیستن که زیادن ...

بارون اون شب دستشو از سر چشمام بر نمی داشت ...

من تا می خواستم ببارم هر کسی می دید نمی ذاشت ...

شب رفتن تو رفتم سراغ تنها نوارت ...

اون که واسم همه چی بود ...

آره ... تنها یادگارت ...

سرنوشت ما یه میدون زندگی اما یه بازی ...

پیش اسم ما نوشتن حقته باید ببازی ...

شب رفتن تو خوندن واسه من همه لالایی ...

یکی می گفته که غریبی یکی می گفت بی وفایی ...

شب رفتن تو ابرا واسه گریه کم آوردن ...

آشناها برای زخم واشدم مرهم آوردن ...

شب رفتن تو تسبیح از دست گلدونا افتاد ...

قلب آرزوهام انگار واسه همیشه وایستاد ...

شب رفتن تو غربت جای اون جا این جا پیچید ...

دل تو بدون منظور رفت خوشبختیمو دزدید ...

شب رفتن تو دیدم یکی از قناری ها مرد ...

فرداش اما دست قسمت اون یکی رم با خودش برد ...

شب رفتن تو چشمات راس راسی چه برقی داشتن ...

این همه آدم چرا من ؟؟؟ پس با من چه فرقی داشتن ؟؟؟

شب رفتنت پاشیدم همه اشکامو تو کوچه ...

قولتو آروم گذاشتم پیش قرآن لب طاقچه ...

شب رفتنت دلم رفت پیش چشمایی که خیسن ...

پیش شاعرا که دائم از مسافر می نویسن ...

شب رفتن تو دیدم تا که غم نیاد سراغت ...

هیچ زمون روشن نمیشه واسه کسی چراغت ...

شب رفتن تو دیدم خیلی غمای شاعر ...

روی شیشمون نوشتم می شینم به پات مسافر ...

برو تا همه بدونن سفرم این قدا بد نیست ...

واسه گفتن از تو اما هیچ کی شاعری بلد نیست ...

یکی پرسید زندگی زیباست؟



یکی پرسید زندگی زیباست؟

آن یکی جواب داد:زندگی نه تنها زیبا نیست بلکه اجباری است

یکی پرسید:اجبار از سوی آدمی؟
آن یکی جواب داد:اجبار از سوی خدا برای آدمی

یکی پرسید:چرا آدمی باید تسلیم این اجبار شود؟
آن یکی جواب داد:جون انسان است که میتواندزندگی رازیبا ببیند

یکی پرسید زندگی چگونه زیبا میشود؟

آن یکی جواب داد:زندگی زیبا نیست زندگی را زبیا باید دید

 

نامه ای از خدا ...

 

نامه ای از خدا ...
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
>>
امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. "با عشق، خدا"
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم<<
پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"
امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام"
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید"
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ،
"
با عشق ، خدا"

 

زندگی و آدم

زندگی زد،آدم رقصید
آدم رقصید،زندگی عرق کرد.
زندگی عرق کرد،آدم چایید.
آدم چایید،زندگی تب کرد.
زندگی تب کرد،آدم لرزید.
آدم لرزید،زندگی ترک برداشت.
زندگی ترک برداشت،هیچ کس درد آدم را نفهمید...
            

دوست دارم

 

در قصه ای قدیمی حکایت می کنند که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور،  مردم گناهان بسیار کردند ومورد خشم خداوند قرار گرفتند. خداوند بر آن شد تا تنبیهی سخت بر آنها
 
مقررفرماید.
 
تنبیهی سخت تر از آتش و سیل وزلزله وقحطی و بیماری ، تنبیهی که نسلها را سوزنده تر از آتش بسوزاند، بی آنکه کسی ببیندش یا بر آن واقف شود.
 
پس خداوند دو کلمه ی(( دوستت دارم)) را از ذهن و قلب مردم پاک کرد، چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنیده، نه گفته ونه احساس کرده باشند.
 
ابتدا همه چیز عادی و زندگی به روال همیشگی خود درگذر بود. اما بلا کم کم رخ نمود. زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزند کند،هنگامی که دو دلداده می خواستند کلام
 
آخر را بگویند و خود را یکباره به دیگری واگذارند،آنگاه که انسانها ، دو همسایه ، دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند ، زبانها
 
بسته بود و چشمها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه ی این نیازها بود ، از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگی ها سیراب  نمی شد.
 
                                          
و بعد...
 
کم کم سینه ها سرد شد، روابط گسست و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد. دیگرکسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت. آدم ها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفه از خود پرسیدند:
 
چه شد که ما به این جا رسیدیم، کدام نعمت از میان ما رخت بر بست؟ و اندوه امانشان را برید.
 
خداوند دلش بر این قوم که مفلوک تر از همه ی اقوام جهان شده بودند، سوخت و کلمات (( دوستت دارم)) را به ذهن و قلب آنها بازگرداند............
 
           
خدا را شکر که من هنوز می توانم به تو بگویم :
 
                       *((
دوست دارم ))*                   

خطی نیست

خطی نیست
نه خطی که طول عمرم را نشان دهد
نه خطی که آینده ام را بگوید
ونه خطی که مرا به کسی برساند
من
تمام خطوط دنیا را
در چشمانم پنهان کرده ا م
تا از نگاه متعجب کف بین ها
دلم خنک شود

 روجا چمن کار

سه پرنده

 
پرنده اولی ، پرواز را دوست داشت

پرنده دومی، آشیانه را دوست داشت
پرنده سومی، پریدن را دوست داشت
 
پرنده اولی پرواز کرد :
می گویند به سرزمین خوشبختی رفته
پرنده دومی با همه وجودش عشق ورزید:
می گویند هیچ وقت به سرزمین خوشبختی نرفت
پرنده سومی رفـــــت:
می گویند برای همیشه پرواز کرد
ولی به کجا ...... 

 

وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه میخواست بشکند
 
یک لحظه
 
از خیال پریشان من گذشت:
«
بر شانه های تو...»
 
بر شانه های تو
 
میشد اگر سری بگذارم،
وین بغض درد را
 
از تنگنای سینه بر آرم
                         
به های های
 
آن جان پناه مهر
 
شاید که میتوانست
 
از بار این مصیبت سنگین
 
آسوده ام کند

فریدون مشیری

شعر شرقی

 



 یِه نفر شعر شرقی واسه من هدیه بیاره


 
شعری از دیارِ بارون که پُر از عطرِ بهاره


 
من اگه شرقی ِ خستم، هنوز از پا ننشستم


 
توی ِ طوفان حوادث، سر ِ سوزن نشکستم


 
می خوام از شرق بخونم، که تو اوُن کاوه درخشید


 
سرزمین رُستمُ زال، آسمونِ تختِ جمشید


 
می خوام از شرق بخونم، از کَمان تیر ِ آرش


 
از دیار ِ سبز ایران، از شجاعت سیاوش


 
بخونم ازعشق ِ شرقی،قصّه ی خسروُ شیرین


 
نیسُتونُ تیشه وُ دل، لیلیُ یه عشق ِ دیرین


 
بخونم از زن ِ شرقی، که با عشقم آشنا کرد


 
رنگِ آبی زدُ بخشید، به شبای خلوتُ سرد


 
بخونم از اوُن دیاری، که زِ داغِ غصّه پیره


 
ولی با تموم درداش هنوزم بیشه ی شیره


 
ما اگه چشمارُ بستیم، هنوز از پا َننِشستیم


 
وطن ای کلامِ زیبا تُو بدون عاشِقِت هستیم...


 
شاعر: مهدی اکبری

من نشانی از تو ندارم .....

من نشانی از تو ندارم ..... 

اما نشانی ام را برای تو مینویسم

در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار

خیابان غربت را پیدا کن ووارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو ...

کلبه ی غریبی ام را پیدا کن کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام ..

در کلبه را باز کن ...

به سراغ بغض خیس پنجره برو حریر غمش را کنار بزن

مرا خواهی دید

با بغضی کویری که غرق عصاره انتظار است پشت دیوار دردهایم نشسته ام

 

گلایه حرفِ آخر

        گلایه حرفِ آخر ِ
 
حَرفترین ِ واژه ها، سکوتِ محض ِ نازنین
 
تو لحظه ی سکوتِ من، صدای ِ فریادُ ببین
 
تو هِق هِقِ ترانه ای، که بی تو از تو خوندمِش
 
تمومِ قلبِ قصَّمُو، به دستِ تو شِکوندَمِش
 
عروجِ سبزِ هر نَفَس، پَر زَدن اَز پُشتِ قفس
 
رو لحظه ی عروجِ من، قدم بزن هَوَس هَوَس
 
کویر خشکُ بی علف، خیسترین چشمُ داره
 
بذار رو خُشکی ِ دلم، چشمِ تُو بارون بباره
 
شادترین شعرِ شَبم، سرودِ با تُو بودن ِ
 
امّا تموم عُمر ِ مَن، صرفِ غزل سُرودَن ِ
 
رازترین حرفای ِ دل، تو عُمق ِ چشمِ هر کَس ِ
 
تو چشمِ من یه بُغضیِه، که از غمِ تُو می رس ِ
 
بازترین پنجره ها، همیشه رو به ساحلِ
 
تو شعر ِ امشبم ولی، دریچه اسم ِ فاعِلِ
 
سردترین فصلِ زمین، وقتِ سکوتِ جنگلِ
 
تو فصلِ سردِ عاشقی، حضور ِ تُو یِه مشعلِ
 
رو آخرین پرده ی شب، نقشِ تُو نقِش ساغر ِ
 
تو جاده های بی سفر، گلایه حرفِ آخر ِ....
 
شاعر: مهدی اکبری