از دوست داشتن گفتم ازمن بیزار شدی . ازعشق گفتم از من متنفر شدی .
از ماندن گفتم ازمن دور شدی تو ای دوست بیا به من بیاموز چگونه دوست داشتن را . بیاموز معنی عشق را وهمیشه درکنارم بمان
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد
خدا گفت:چیزی از من بخواهید, هر چه که باشد, شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید که خدا بسیار بخشنده است
و هر که آمد, چیزی خواست؛ یکی بالی برای پریدن, دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دربار را انتخاب کرد و یکی آسمان را
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :خدایا, من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ, نه بالی و نه پایی, نه آسمان و نه دریا
تنها کمی از خودت, تنها کمی از خودت به من بده
و خدا کمی نور به او داد
نام او کرم شب تاب شد
خدا گفت:آن که نوری با خود دارد, بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی. و رو به دیگران گفت:کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست, زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست
زندگی را دیدی گفت که: من دلالم
در به در،در پی بدبختیها می گردید
تا اسارت بخرد
راستی را دیدی که گدایی میکرد؟
و فریب، پادشاهی می کرد.
آه،دیدی؟دیدی..........
ای عفیف به چه می اندیشی
قفل ها!؟
دست های آزاد
برترین هدیه به دیوارو غل و زنجیرند
ای عفیف قفل ها واسطه اند
قفل ها، فاسق شرعی در و زنجیرند
قفل ها.......!
راستی واسطه ها هم گاهی حق دارند
رمز آزادی در چنبر هر زنجیریست
قفل هم امیدی ست
قفل یعنی که کلیدی هم هست
قفل یعنی که کلید
خدا گفت :لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من .
ماجرایی که باید بسازیش .
شیطان گفت : تنها یک اتفاق است . بنشین تا بیفتد .
آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیافتاد .
مجنون اما بلند شد ، رفت تا لیلی را بسازد .
خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن .
شیطان گفت : آسودگی ست . خیالی ست خوش .
خدا گفت : لیلی ، رفتن است ، عبور است و رد شدن .
شیطان گفت : ماندن است . فرو ریختن در خود .
خدا گفت : لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن
شیطان گفت : خواستن است . گرفتن و تملک .
خدا گفت : لیلی سخت است . دیر است و دور از دست .
شیطان گفت : ساده است . همین جا و دم دست.
و دنیا پر شد از لیلی های زود . لیلی های ساده اینجایی .
لیلی های نزدیک لحظه ای .
خدا گفت : لیلی زندگی است . زیستنی از نوعی دیگر .
لیلی جاودانه شد و شیطان دیگر نبود
مجنون ، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد
لیلی گریه کرد.
لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیاد تند است .
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گیری ؟
خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم ، خاکسترت را پس می گیرم .
لیلی گفت : کاش مادر می شدم ، مجنون بچه اش را بغل می کرد .
خدا گفت: مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی .
لیلی گفت : دلم می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب
خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می میری
لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پایان قصه ام را عوض می کنی ؟
خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ؛
دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب
. پایانی از این قشنگتر بلدی ؟
لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد .
خدا خندید
خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند ، لیلی گفت : من .
خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت .
سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . لیلی هم .
خدا گفت : شعله را خرج کن . زمین ا م را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید . خدا سوختنش را تماشا می کرد .
لیلی گر می گرفت .خدا حافظی می کرد .
لیلی می ترسید . می ترسید آتش اش تمام شود
. لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد .
مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد . آتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد .
خدا گفت : اگر لیلی نبود ،
زمین من همیشه سردش بود
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید
هرچند راه او سخت و ناهموار باشد
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او سپارید
هرچند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شمارا مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید
هرچند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.
عشق با شما چنین رفتار ها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید.عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.
اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید –آرزو کنید که رنج بیش ازحد مهربان بودن را تجربه کنید.آرزو کنید که زخم خوردهء فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.
جلسه محاکمه عشق بود
و قاضی عقل
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود
یعنی فراموشی
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید
حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه مادند
عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده
چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟
قلب نالید:که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم
پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم