عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

مثل گلها باشیم زیبا باشیم
با وفا باشیم و پر احساس
 
مثل باران باشیم پاک باشیم
زلال باشیم و پر از طراوت
 
مثل آفتاب باشیم پر از حرارت
پر نور باشیم و دل فریب
 
مثل دریا باشیم بیکران و بزرگ
پر تلاطم باشیم و گاهی آرام

به خورشید گفتم : گرمی ات را به من بده تا به تو بدهم ، گفت :دستانش گرمای مرا دارند.
به آسمان گفتم : پاکی ات را به من بده ، گفت : چشمانش پاکی مرا دارند .
از دشت سبزی زندگی اش را خواستم ، گفت زندگیت سبز تر اوست .  
از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم ، گفت : قلبت به اندازه اقیانوس است و آرامشت نیز.
از ما تابندگی صورتش را خواستم ، گفت : وقتی نگاهش می کنم خجل میشوم .
 به فکر فرو رفتم من در اقبال دستان گرمت ، چشمان پلکت ، سبزی زندگیت ، بزرگی و آرامش قلبت و صورت

ماهت هیچ ندارم که به تو هدیه کنم جز ....
این ... بگیر نترس ، می تپید برای تو و من چیزی ندارم جز قلبم

کاش...

 

کاش می شد عشق را تفسیر کرد

خواب چشمان تو را تعبیر کرد

کاش می شد همچو گلها ساده بود

سادگی را با تو عالم گیر کرد

کاش می شد در خراب آباد دل

خانه ی احساس را تعمیر کرد

کاش می شد در حریم سینه ها

عشق را با وسعتش تکثیر کرد

گفته بودی

                                            گفته بودی که می آیی

                                  به شوق آمدنت آتشی در دلم افروختم

                                               تا چراغ راهت باشد

                                        آتش سوخت و خاکستر شد

                                            و به همراهش دلم هم

                                                     اما .............

                                                     تو نیامدی!

این مرد خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مست مست
ایستاده روبه روی من و
خیره در منست
***
گفتم به خویشتن
آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او،
ناگهان دریغ
آئینه تمام قد روبه رو شکست .

انتظار بیخود

تنها یک برگ مانده بود

درخت گفت :

« منتظرت می مانم ! »

برگ گفت :

« تا بهار خداحافظ ! »

بهار شد

ولی درخت میان آن همه برگ

دوستش را فراموش کرده بود !

 

 

 

تنها از شعر و سکوت می خوانم

تنها لب حوض

خیره به گردش ماهی ها میمانم

ای تنها

می دانم که تنهایی و

تنها با تنهایی خود سیر می کنی

بیا و

تنهاییم را در آغوش گیر

که تنها با تنها دگر تنها نیست...

 آدرس عشقو نپرس    پا توی این راه نذار


تو نیمه  راه میمونی   تشنه تو یک شوره زار


عشق و محبت کجاست ؟حوابو خیلال و رویاست


به حرف دل گوش نده تا داری راه فرار


عشق یه جور سرابه ..حباب روی آبه


از دور یه قصر نوره ..از روبه رو خرابه


ندیذم عاشقی رو که روی خوش ببینه


کسی  از باغ محبت گل عشق بچینه


عشق یه جور افسونه برای غاشق


پیله شیطونه یرای عاشق

من معنی بودن را از نبودن تو احساس می کنم

 

من ثانیه ها را با لحظه های تنهایی خود معنی می کنم

 

من روز را با طلوع چشم خمار تو پیدا می کنم

 

 من عشق را از وقتی که تو رفتی ادراک می کنم...

پنداشتی آتش عشقی که در دلم افروختی

 به نسیمی خاموش میشود؟

...

تو ندانستی که دستان سردمن

 جویای گرمی تپشهای قلب تو بود ؟

...

و یا تو ندانستی 

 که عشق من،نه هوس

 که تجلی رویای وفای بی ریای تو بود ؟

 تو بنیادم را به غم ، گفتارم را به غم

 و نفسهایم را به آه آمیختی

 من ، تو را به سرنوشت...

 نامت را به یاد ...

 و خاطره ات را به باد می سپارم...!

هر که رفت
پاره ای از دل ما را با خود برد
اما
او که با ماست
او که نرفته است
از او بپرسید که چه می کند با دل ما

ای شمع آهسته بسوز که شب دراز است هنوز

               ای اشک آهسته بریز که غم زیاداست هنوز

شمع سوزان توام اینگونه خاموشم نکن

                           در کنارت نیستم اما فراموشم مکن

دوستش دارم


 
به او بگوئید که دوستش دارم!
 
هر چه گفتم  و هر چه سوختم و ساختم بیهوده بود...
 
هر چه به او گفتم دوستش دارم انگار یک خواب بود و هر چه
 
با عشق و احساس او سوختم و ساختم پوچ پوچ بود....
 
دیگر نمیدانم چگونه باید از آنکه دوری بگویی که دوستش داری..
 
تو بگو ای قلب عاشق من ، چگونه باید این دوست داشتن را ابراز کنی؟
 
من هستم  و یک قلب سرخ ، که درون قلب سرخ یک دنیا محبت و عشق نهفته
 
 است و ما تو را دوست میداریم ، گرچه تو این دوست داشتنمان را باور نداری ....
 
کاش میدانستی قلبم یک آرزو دارد و تنها آرزویش تویی!

کاش میدانستی قلب مجنونم، یک معشوق دارد و تنها لیلای آن تویی!

کاش میدانستی که قلبم تنها یک احساس دارد و آن احساس پاک، تنها برای تو هست....
 
و ای کاش میدانستی که قلب عاشقم تنها یکی را دوست میدارد و آن تویی!

تویی و آن قلب مهربانت و یک دنیا احساس پاک در وجودت!

منی که مدتها به انتظار تو در جاده تنهایی ها نشسته بودم ، منی که مدتها
 
 بود از خدای خویش آرزوی تو را داشتم ، و منی که لحظه ها
 
 و ثانیه ها به یاد تو و به انتظار تو مینشستم چگونه بگویم که دوستت دارم؟
 
آهای ای دو چشم خیس من ، دو چشمی که
 
 شب و روز برای او اشک ریختید ، و تا سحرگاه به یاد او به آسمان عاشقی ، به مهتاب
 
و ستارگان نگاه می انداختید ، و ای دو چشمی که مرا عاشق او کردید
 
 و مرا در دنیای عاشقی اسیر کردید شما به او بگویید که دوستش دارم...
 
آری به او بگویید که  خیلی دوستش دارم....

غم و شادی

و خداوند فرمود .......

در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است .
 
او به من گفت :
 
غمهایت را در جعبه سیاه و شادیهایت را در جعبه طلایی جمع کن .
 
من نیز چنین کردم و
 
غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادیهایم را در جعبه طلایی !
 
با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد
 
اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد !
 
در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است !!!
 
جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند ؟!
 
خداوند لبخندی زد و گفت : غمهای تو این جا هستند ، نزد من !
 
از او پرسیدم : خدایا ،‌ چرا این جعبه ها را به من دادی ؟
 
چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را ؟
 
و خدا فرمود :
 
بنده ی عزیزم ، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را
 
بدانی و جعبه سیاه ، تا غمهایت را رها کنی