عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

دونگاه

 

  دونگاهی که کردمت همه عمر        

   نرود، تا قیامت ازیادم                

    نگه اولین، که دل بردی          

            نگه آخرین، که جان دادم     

پاکی
تو را هیچگاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم
چون تو پاک هستی
می توانم تو را خط خطی کنم
که آن وقت در زندان خط هایم
برای همیشه ماندگار میشوی
و وقتی که نیستی
بی رنگی روزهایم را
با مداد رنگی های یادت
رنگ می زنم

cleanlinees
I can never clean you from my life
becasue youre always neat
I can strip you
So that you become eternal in my lines jail
&
when you are not
I paint my colorless days
with colorful pencils of your memory

مرا بشناس

 

مرا بشناس ای با من غریبه،من اهل کوچه دلتنگی هستم
کمی پایین تر از کوچه احساس،کنار جاده یکرنگی هستم
مرا بشناس و با من همدم شو،برایم زندگی بی تو عذابه
دو راهی در کمین ماست،اری،طریق زندگی بر پیچ و تابه
مرا این سان که هستم ای غریبه بیا بشناس و با من اشنا شو
من از جنس سکوت یک بلورم،مرا بشناس یا بشکن و رها شو
مرا بشناس تا در قلب غربت،میان سینه صحرا نمیرم
مرا بشناس تا تنها نمانم،مرا بشناس تا تنها نمیرم

می رسد روزی.........

 

می رسد روزی که فریاد وفا را سر کنی
می رسد روزی که احساس مرا باور کنی
می رسد روزی که نادم باشی از رفتار خود
خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی
می رسد روزی که تنها ماند از من یادگار
نامه هایی را که با دریای اشکت تر می کنی
می رسد روزی که تنها در مسیر بی کسی
بوته های وحشی گل را ز غم پر پر کنی
می رسد روزی که صبرت سر شود در پای من
آن زمان احساس امروز مرا باور کنی

(تنهایی)

 

آه تنهایی

ای همیشه در کمین من

پشت این چشمان زردت

از چه لذت می بری در من؟

...

آسمان آبیست

روزها با پرتو خورشید مهمانیست

در سکوت خواب من

شبهای مهتابیست

با خدا هر روز

می گوییم و می خندیم

حس خوب زندگی در قلب من جاریست

پس چرا

من سایه ی سرد تو را

هر روز می بینم؟

...

آه تنهایی

از چه عصیان می کنی در من؟

خسته ام دیگر

خسته از این طرح پر تشویش

ای همیشه در کمین لحظه ها برخیز

من تو را امروز

با امید تازه ایی

تدفین خواهم کرد

امروز دلم خیلی هواتو کرده..

 

.امروز بد جوری حضور دستای مهربونت رو روی شونه هام کم دارم.....
امروز هوای گریه دارم...
دلم خیلی برات تنگ شده....
خیلی به بودنت نیاز دارم......
دلم میخواد کنارم باشی......
میخوام که باشی.....
امروز خیلی دلم می خواد از تو بگم...

می خوام سرمو بذارم رو شونه ت....
می خوام تمام دلتنگی هامو تو بغلت گریه کنم...
کاش می دونستی تو دلم چه خبره...
کاش بودی...... ....

هر شب

 

من هر شب نام تو را فریاد می زنم ،

خدایا می دانم که صدایم را می شنوی ، به حرفهایم کمی گوش بده ،

خدایا دیگر خسته ام از این لحظه های انتظار ،

خدایا آیا روزی انتظارم به پایان خواهد رسید؟

خدایا اگر من را در انتظارش نگاه داری حتم دارم روزی از غم عشقش خواهم مرد

روزی که عشق

 

روزی که عشق وارد خانه قلبم شد او را نشناختم ،

مدتی طول کشید تا با او آشنا شدم ،

از او خوشم آمده بود ،

خواستم به او بگویم برای همیشه در خانه قلب من بمان

اما قبل از این که من به او بگویم ، به من گفت آمده ام برای همیشه اینجا بمانم.

 

سهم من از شب
شاید
همان ستاره ای باشد
که همیشه پنهان است
همیشه
همیشه
همیشه
و یا به قول قاصدکها
ستاره ی من
همان است
که پیدا نیست

دیوانه

 دیوانه
سهراب :
گفتی چشمها را باید شست !
شستم
ولی.....
گفتی جور دیگر باید دید!
دیدم
ولی.....
گفتی زبر باران باید رفت
رفتم
ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را
نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید
و گفت : دیوانه باران زده !


Crazy
sohrab
You said to wash teh eyes
I washed them
but......
You said to see in an other way
I saw but....
You said to go under the rain
I went but....
She neither saw my wet& washed eyes nor my other look
She saw none of them

شهر عشق

شهر عشق
می نویسم از تو!
از تو ای شادترین ای تازه ترین نغمه عشق
 
تو که سر سبز ترین منظره ای تو که سر شار ترین عاطفه را نزد تو پیدا کردم
 
           
و تو که سنگ صبورم بودی
در تمام لحظاتی که خدا شاهد غصه واندوهم بود
به تو می اندیشم!  به تو می بالم!  
روزها می گذرد
  
عشق ما رو به خدایی شدن است
  
رو به بهتر شدن از هر حسی
که در این غالم خاکی پیدا می شود
 
دوستت دارم از همین نقطه خاکی تا عرش
  
        
  دوستت دارم
  
از زمین تا به خدا

عشق.....

عشق فراموش کردن نیست

بلکه بخشیدن است

عشق گوش کردن نیست

بلکه درک کردن است

عشق دیدن نیست

بلکه احساس کردن است

عشق جا زدن وکنار کشیدن نیست

بلکه صبر کردن و ادامه دادن است

 

سوختم

در عشق خودم سوختم

                     سوختم و آموختم

                                     بی وفایان در جهان


                                                    بسیارند در هر زمان

                                                                   عاشقی راز خود اندر دل بدار


                                                                                                 سنگدلان بسیارند

    

                                                                                                               خود را ارزشمند بدار...

 

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
مدتی هست که هر شب،به تو می اندیشم
شبحی چند شب است ،آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده،چنان ساده که از ساده گی اش
می توان یک شبه پی برد به دلدادگی اش 
یک نفر سبز،چنان سبز که از سرسبزی اش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
آی یکرنگ ترازآینه یک لحظه بایست
راستی این شبحه، هر شبه تصویر تو نیست
اگر این حادثه ی هر شبه تصویر تو نیست؟
پس چرا رنگ تو و آینه ،این قد یکی ست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

سماع سوختن

 

عشق شادی ست ، عشق آزادی ست
 
عشق آغاز آدمی زادی ست
 
عشق آتش به سینه داشتن است
 
دم همت بر او گماشتن است
 
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست
 
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
 
زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن
 
زندگی را به عشق بخشیدن
 
زنده است آن که عشق می ورزد
 
دل و جانش به عشق می ارزد
آدمی زاده را چراغی گیر
 
روشنایی پرست شعله پذیر
 
خویشتن سوزی انجمن فروز
 
شب نشینی هم آشیانه ی روز
 
آتش این چراغ سحر آمیز
 
عشق آتش نشین آتش خیز
 
آدمی بی زلال این آتش
مشت خاکی ست پر کدورت و غش
 
تنگ و تاری اسیر آب و گل است
 
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است
صنما گر بدی و گر نیکی
 
تو شبی ، بی چراغ تاریکی
آتشی در تو می زند خورشید
کنده ات باز شعله ای نکشید ؟
 
چون درخت آمدی ، زغال مرو
میوه ای ، پخته باش ، کال مرو
 
میوه چون پخته گشت و آتشگون
 
می زند شهد پختگی بیرون
 
سیب و به نیست میوه ی این دار
 
میوه اش آتش است آخر کار
خشک و تر هر چه در جهان باشد
 
مایه ی سوختن در آن باشد
 
سوختن در خوای نور شدن
 
سبک از حبس خویش دور شدن
کوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود
 
آتشی بود آسمان آهنگ
 
دم سرد که کرد او را سنگ ؟
ثقل و سردی سرشت خارا نیست
 
نور در جسم خویش زندانی ست
 
سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است
 
فکر پرواز در دل سنگ است
 
مگرش کوره در گذار آرد
 
آن روان روانه باز آرد
سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ
 
ب جهد آتش از میان دو سنگ
 
برق چشمی است در شب دیدار
 
خنده ای جسته از لبان دو یار
 
خنده نور است کز رخ شاداب
 
می تراود چو ماهتاب از آب
 
نور خود چیست ؟ خنده ی هستی
خنده ای از نشاط سرمستی
 
هستی از ذوق خویش سرمست است
 
رقص مستانه اش ازین دست است
نور در هفت پرده پیچیده ست
 
تا درین آبگینه گردیده ست
 
رنگ پیراهن است سرخ و سپید
 
جان نور برهنه نتوان دید
بر درختی نشسته ساری چند
 
چند سار است بر درخت بلند ؟
 
زان سیاهی که مختصر گیرند
 
آٍمان پر شود چو پر گیرند
ذره انباشتی و تن کردی
 
خویشتن را جدا ز من کردی
 
تن که بر تن همیشه مشتاق است
 
جفت جویی ز جفت خود طاق است
 
رود بودی روان به سیر و سفر
 
از چه دریا شدی درنگ آور ؟
ذره انباشی چو توده ی دود
 
ورنه هر ذره آفتابی بود
 
تخته بند تنی ، چه جای شکیب ؟
 
بدر آی از سراچه ی ترکیب
 
مشرق و مغرب است هر گوشت
 
آسمان و زمین در آغوشت
 
گل سوری که خون جوشیده ست
 
شیرهی آفتاب نوشیده ست
 
آن که از گل و گلاب می گیرد
 
شیره ی آفتاب می گیرد
 
جان خورشید بسته در شیشه ست
شیشه از نازکی در اندیشه ست
پری جان اوست بوی گلاب
می پرد از گلابدان به شتاب
 
لاله ها پیک باغ خورشیدند
 
که نصیبی به خاک بخشیدند
 
چون پیامی که بود ، آوردند
 
هم به خورشید باز می گردند
برگ ، چندان که نور می گیرد
 
باز پس می دهد چو می میرد
 
وامدار است شاخ آتش جو
 
وام خورشید می گزارد او
 
شاخه در کار خرقه دوختن است
 
در خیالش سماع سوختن است
دل دل دانه بزم یاران است
 
چون شب قدر نور باران است
 
عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپیده دمان ز گل بدمند
 
چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
 
نقش خورشید می برد در کار
 
گل جواب سلام خورشیدست
 
دوست در روی دست خندیدست
نرم و نازک از آن نفس که گیاه
 
سر بر آرد ز خاک سرد و سیاه
 
چشم سبزش به سوی خورشیدست
 
پیش از آتش به خواب می دیدست
 
دم آهی که در دلش خفته ست
 
یال خورشید را بر آشفته ست
دل خورشید نیز مایل اوست
زان که این دانه پاره ی دل اوست
 
دانه از آن زمان که در خاک است
 
با دلش آفتاب ادراک است
 
سرگذشت درخت می داند
 
رقم سرنوشته می خواند
 
گرچه با رقص و ناز در چمن است
 
سرنوشت درخت سوختن است
 
آن درخت کهن منم که زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
 
دست و دامن تهی و پا در بند
 
سر کشیدم به آسمان بلند
شبم از بی ستارگی ، شب گور
در دلم گرمی ستاره ی دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت
 
که تگرگم به تازیانه گرفت
 
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
 
مرغ شب خوان که با دلم می خواند
 
رفت و این آشیانه خالی ماند
 
آهوان گم شدند در شب دشت
 
آه از آن رفتگان بی برگشت
 
گر نه گل دادم و بر آوردم
 
بر سری چند سایه گستردم
 
دست هیزم شکن فرود آمد
 
در دل هیمه بوی دود آمد
 
کنده ی پر آتش اندیشم
 
آرزومند آتش خویشم