عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

با عشق ممکن است تمام محال ها...


خطی کشید روی تمام سئوال ها
 
تعریف ها، معادله ها، احتمالها
 
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
 
خطی دگر به قاعده ها و مثالها
 
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
 
 قانون لحظه ها و زمانها و سال ها
 
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
 
 خطی به روی دفتر خطها و خال ها
 
 خطها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
 
با عشق ممکن است تمام محال ها...

شبح شاد

 
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
 
به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور
 
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
 
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
 
به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
 
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
 
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
 
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
 
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
 
آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
 
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
 
یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
 
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
 
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
 
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
 
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
 
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
 
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
 
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی


زندگی

 
شاید آن روز که سهراب نوشت زندگی اجباری است


دلش از غصه حزین بود و غمین


حال من می گو یم


زندگی یک در و دروازه و دیوار که نیست


که نشد بال زدو پرواز کرد


زندگی اجبار نیست


زندگی بال و پری دارد و مهربان تر از مهتاب است


تو عبور خواهی کرد


از همان پنجره ها


با همان بال و پر پروانه


به همان زیبایی


به همان آسانی


زندگی صندوقچه ی اصرار پرستو ها نیست


زندگی آسان است


بی نهایت باید شد تا آن را یافت


زندگی ساده تر از امواج است


پس بیا تا بپریم


وتا شبنم آرامش صبح


تا صدای پر مرغان اقاقی بال و پر باز کنیم


تا توانیم که ازاول آغاز کنیم و تا نهایت برویم


زندگی باید کرد...!

 روزگارا:

تو اگر سخت به من می گیری،

با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،

گرچه دلگیرتر از دیروزم،

گر چه فردای غم انگیز مرا می خواند،

لیک باور دارم دلخوشی ها کم نیست

زندگی باید کرد...!

آدم ها باعث میشن ...

آدم ها باعث میشن


از یه سری رفتارهای قشنگ دست بکشی


از داشتن یه سری رفتارهای قشنگ ناراحت باشی


با یه سری از احساسات قشنگت بجنگی


از یه سری از فکرهای قشنگت پشیمون بشی


آدم ها باعث میشن که خودتو مجبور کنی


دنبال حس های قشنگ نری


اونقدر از حس های قشنگت ناراحت بشی که بخوای نباشن، که از بین ببریشون


اونوقت همون آدم ها یهو میان میگن :


پس کو اون حس ها و فکر ها و حرف های قشنگ ؟


امان از دست این آدم ها.....!



بـایــــد کـسـی را پـیـدا کـنـم

بـایــــد کـسـی را پـیـدا کـنـم


کـه دوسـتـم داشـتـه بـاشـــــد


آنـقـدر کـه یـکــــی از ایـن شـب هـای لـعـــنـتـــــــی


آغـوشـــش را بـرای مـن و یـک دنـیـا خـسـتــــگـی ام بـگـشــــایـد


هـیـــــچ نـگـویـد .


هـیـــــچ نـپـرسـد .


فـقـــــط مـرا در آغـوش بـگـیـرد


بـعـد هـمـانـجـا بـمـیــرم


تـا نـبـیـنـم روزهـای آیـنــده را


روزهـایـی کـه دروغ مـی گـویـد


روزهـایـی کـه دیـگـر دوسـتـم نـدارد


روزهـایـی کـه دیـگـر مـــرا در آغـوش نـمـی ـگـیـرد


روزهـایـی کـه عـاشـق دیـگـری مـی ـشـود


خالی ام از احساس

خوبم...باور کنید...

اشکها را ریخته ام...غصه ها را خورده ام...

نبودنها را شمرده ام...


این روزها که میگذرد خالی ام...

خالی از خشم،نفرت،دلتنگی...و حتی از عشق...


خالی ام از احساس ...!!!

بهانه

روزی با خودم عهد کردم که با هر پُـکی که به سیگارم میزنم , ذره ذره فراموشت کنم..


سیگار اول , پـُک اول , پـُک دوم , ... , پـُک آخـــر....


سیگار دوم , پـُک اول , پـُک دوم , ... , پـُک آخـــر...


سیگار سوم...


سیگار چهارم...


امروز که به خودم آمدم , مردی را یافتم که سال هاست به یاد تو سیگار می کشد ولی دریغ


از ذره ای فراموشی...


هر پُـک به یاد تو , با غم تو , به بهانه ی تو ....


میبینی ...؟ هنوز هم تــــــــــو بهانه ی سیگار کشیدنی...



آدم هـا


آدم هـا می آینـد

زنـدگی می کننـد

می میـرنـد و می رونـد ...

امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو

آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه

آدمی می رود امــا نـمی میـرد!

مـی مـــانــد

و نبـودنـش در بـودن ِ تـو

چنـان تـه نـشیـن می شـود

کـه تـــو می میـری

در حالـی کـه زنــده ای ...

قــــطار


هیچ قــــطاری از این اتــــاق نمی گذرد


من اینجــــا نشسته ام


و با همین سیــــــگار


قــــطار می آفرینم


نمی شنـــوی …!؟


سرم دارد سوت می کشد …


زندگی خودمه...

اخلاقم گنده؟به خودم مربوطه!


غرورم ازحد گذشته؟به خودم مربوطه!


تمام زندگیم خودخواهانست؟زندگی خودمه!


ازعده ای متنفرشدم؟به خودم مربوطه!


دوست دارم تنهاباشم؟حس خودمه!


دوباره عاشق شدم؟دل خودمه!


نگاهم به نگاه اون دوختست؟چشای خودمه!


صدای خنده هام ازحد عادی بلندتره؟خوش حالی خودمه!


عده ای روبه فراموشی سپردم؟حافظه خودمه!


دلم میخواد اینجوری باشم مجبور به تحمل من نیستید راحتم بزارید زندگی خودمه...



خدا را بس کن این دیوانگی ها


نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان میگریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم ویکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ای دل دیوانه من

که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را بس کن این دیوانگی ها


                                                            فروغ

ماهایی که دیگه نه از اومدن کسی ذوق زده میشیم ؛

نه کسی از کنارمون بره حوصله داریم نازشو بخریم که برگرده !

ماها آدمای بی احساسی نیستیم ....

ماها بی معرفتو نا مرد نیستیم !

یه زمانی یه کسایی وارد زندگیمون شدن ،

که یه سری بــــاورامونو از بین بـــردن ....

فقط باید یکی باشه بفهمه مارو ؛

یکی باشه از ما ....

از جنس خودمون ... !!!

با من مدارا کن !

خسته ، خودخواه ، بی شکیب ...


از این جهان


فقط همین ها را برایم باقی گذاشته اند


با من مدارا کن !


بعدها



دلت برایم تنگ می شود ...


می گویند : ساده می نویسی...

از من می خواهند به نوشته هایم شاخ و برگ دهم...

آنها گناهی ندارند....

نمی دانند که دیگر ، کار ما از شاخ و برگ گذشته است !

مهم ریشه بود که تیشه خورد...!!