عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

لیلی نام دیگر آزادی

 


دنیا  که شروع شد زنجیر نداشت خدا دنیای بی زنجیر  افرید
ادم بود که زنجیر را ساخت شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد زن  زنجیر شد دنیا پر از زنجیر شد. و ادم ها همه دیوانه ی زنجیری.
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان ادم همین جا بود.
دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است.
یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.
مجنون نه اما دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت.
شیطان ادم را در زنجیر می خواست.
لیلی  مجنون را بی زنجیر می خواست.
لیلی  می دانست  خدا چه می خواهد.
لیلی  کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود.لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند. زیرا لیلی  نام دیگر ازادی است.

نفس بکش

 

نفس بکش در هوا نفس بکش
از نگاه کردن به دور و برت ترسی به دل راه نده
اینجا را ترک کن اما مرا ترک نکن
به دورو بر نگاه کن و زمین خودت را انتخاب کن
برای عمر دراز و پرواز بلندی که داری انتخاب کن
و لبخند هایکه بر لب داری و اشک هایی که می ریزی
و هر چه را که می بینی و به آن دست می زنی
همیشه همه زندگی تو خواهد بود

 

رنگها بی رنگ است

سایه ای مانده زالوان قشنگ

همتی می باید

با تو ای دوست

که رنگی بزنیم

بربهاری که بدست آمده است

وسپاریم به دست طوفان

همه بد رنگی

و زداییم غبار غمر را

ورهانیم وجود هم را

زین همه دلتنگی

نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم

افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم

کنار شنزار آفتابی سایه بار ، ما را نواخت ، درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز ، رؤیاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم و به ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آمد و ما را در نیایش فرو دید
لرزان گریستیم ، خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان بودیم ، در خور آسمانها شدیم
سایه را به دره رها کردیم ، لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم
سکوت ما به هم پیوست و ما "ما" شدیم
تنهائی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه بهم تر تنهاتر
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و" بنده" شدم
تو بالا رفتی و "خدا" شدی

عشق مانند ویلون است موزیک آن ممکن است ٬

قطع شود ولی تارهای آن همیشه می ماند

عشق مانند جنگ است ،

 به راحتی شروع میشود اما به سختی پایان میپذیرد

عشق تازه از زمین است و عشق کهنه از بهشت

وقتی عشق وجود داشته باشد

هیچ خانه ای کوچک نیست

عشق مانند جیوه در دست است ٬

اگر انگشتان خود را باز نگه داری می ماند

 ولی اگر دست خود را مشت کنی

از میان انگشتانت فرار میکند

عشق یعنی حمایت ٬

احترام و علاقه دو انسان به همدیگر

صدایم کن

دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر کجا میتوانی
صدا کن مرا از صدفهای سرشار باران
صدا کن
مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان
عاشق چه رازیست
بگو با کدامین نفس میتوان تا کبوتر سفر کرد
بگو با کدامین افق
میتوان تا شقایق خطر کرد

مرا میشناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس
آبم
و همسایه ام مهربانیست
و طوفان یک گل
مرا زیرو رو کرد
پرم از عبور
پرستو
صدای صنوبر
سلام سپیدار
پرم از شکیب و شکوه درختان
و در من
طپشهای قلب علف ریشه دارد
دل من گره گیر چشم نجیب گیاهست
صدای نفسهای سبزینه
را میشناسم
و نجوای شبنم مرا میبرد تا افقهای باز بشارت

مرا میشناسی تو
ای عشق
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز
گره
خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
که میاید از سمت
سبز عدالت

دل تشنه ای دارم ای عشق
صدایم کن از بارش بید مجنون
صدایم
کن از ذهن زاینده ابر
مرا زنده کن زیر آوار باران
مرا خنده کن بر لبانی که شب
را نگفتند
مرا آشنا کن به لبهای شوقی

که این سو شکفتند و آن سو شکفتند

دل نورسی دارم ای عشق
مرا پل بزن تا نسیم نوازش
مرا پل بزن تا
تکاپوی خورشید
مرا پل بزن تا ظهور جوانه
مرا پل بزن تا سحر
تا سبدهای باد
آور باغ

دل عاشقی دارم ای عشق
صدایم کن از صبر سجاده شب
صدایم کن از
سمت بیداری کوه
صدایم کن از اوج یک شیهه بر قله صبح
صدایم کن از صبح یک مرد
بر مرکب نور
صدایم کن از نور یک فتح بر شانه شهر

تو را میشناسم من ای
عشق
شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر پیراهنی بر تنم بود

به دستم چراغ دلم را گرفتم
و در کوچه عطر عبور تو پر بود
و در کوچه باران چه یکریز و
سرشار
گرفتم به سر چطر باران
کسی در نگاهم نفس زد
و سرتا سر شب پر از
جستجوی تو بودم
و سر تا سر روز پر از جستجوی تو هستم

صدایم کن ای
عشق
صدایم کن از پشت این جستجوی همیشه

بالهایت را کجا جا گذاشتی؟

بالهایت را کجا جا گذاشتی؟
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی 

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود

پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور – یک اوج دوست داشتنی
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود 

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد

آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ "
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست

 

"هیچ کس"، معشوق توست

  

عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.


او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.


و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟

 

عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.


خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.


عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.

 

اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.


خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.


و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.


عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت.
جز خدا که همیشه با او بود.

فاصله

 

 

عشق درمن فروکش خواهد کرد

 

چرا که تو عاشقم نبودی

 

رنگ چشمانت برایم بی فروغ خواهد شد

 

چرا که عشق را درچشمانم نخواندی

 

صدایت گوشهایم را نوازش نخواهد کرد

 

چرا که زمزمه عشق را درصدایم نشنیدی

 

دستهایت نیز از دستهایم دور خواهد ماند

 

چرا که دستهایم را به گرمی نفشردی

 

تو مغرورتر میشوی ومن عاشق تر

 

تو سنگدل تر ومن مهربان تر

 

غرور در تو فروکش نخواهد کرد

 

اما عشق درمن فروکش خواهد کرد

 

واینسان من از تو دورخواهم شد

 

وتو درحسرت نگاه وصدا ودستهایم بغض خواهی کرد

 

چرا که غروری کودن تورا ازگریستن پرهیزت میدهد.

 

 

خدا

 

در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای

 

ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که

 

چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه

 

برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.

آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت

حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او

 

کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟

زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم

 

پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید

سوگند

سوگند:

 

سوگند به کتابهایی که در قفسه ی کهنه ی کتابخانه ام به من نگاه می کند

 

سوگند به آخرین برگی که از شاخه ی درخت انجیر بر زمین می افتد

 

سوگند به واژه هایی که کبوتر وار به سوی تو پر می کشند

 

                             به مرغ های آسمان نیم نگاهی هم نمی اندازم

 

                            و جواب سلام آهوان منتظر را نمی دهم

 

                                               به شرطی که تو در کنارم باشی .( تویی که باید باشی و نیستی)

بیا....

قلب من امشب دگر شوری ندارد


دست من در دست تو جایی ندارد


عشق من خفته است دربالین سردت


چشم زیبایت دگر نوری ندارد


نگاهت در نگاهم لحظه ای نیست


سکوت قلب تو لطفی ندارد


دلم میخواست در خلوت بمیرم


زبان تلخ تو حرفی ندارد


چرا دیگر کلامت آشنا نیست


کلام مست تو مستی ندارد


چرا دیگر نمیآیی سراغم؟


لبان گرم تو رنگی ندارد


چرا در حلقة چشمت وفا نیست


دل خونین تو رحمی ندارد


چرا با مرگ گشتی تو همآغوش


تن یخ بسته ام یاری ندار د


بیا ای یار بیرحم و دل آزار


دلم بی تو دگر لطفی ندارد


بیا من گشته ام بیمارو بیجان


چراغ خانه ام سویی ندارد


بیا گر تو نیایی من تباهم


خریدار نگاهت جان ندارد

              

                 بیا... 

کوتاه اما شنیدنی


· زندگی یعنی عشق فرورفتی در آبی که نمی دانی عمق آن چقدر است.
· زندگی یعنی باور غیر ممکن ها وقتی که مرگ را از آن غربال کنی.
· بهترین و بزرگ ترین بال بال رویاست به شرطی که بدانی تنها تا مسافتی معین و تا زمانی معین می توانی با آن پرواز کنی.
· نگاه زبان مخصوصی است که اختیاج به مترجم ندارد.
· هیچ گاه فکر نکن آن فدر بزرگ شده ای که می توانی گناهانت را خودت ببخشی.
· اشتباه برای بار اول اشکالی ندارد اما تکرار دوباره آن نابخشودنی است .
· بدان از چیزی که همیشه می ترسی روزی قدرتی شگرف به تو خواهد بخشید.
· دنیا آن قدر بزرگ نیست که تو زشتی هایش را بزرگ ببینی.
· قدر لحظه های عمر را هیچ کس مانند گور کن پیر نمی داند.
· افسوس که بایگانی ذهن ما ثبت لحظه های ناگوار را خیلی بهتر از لحظات خوش انجام می دهد.
· افکار بزرگ از آن انسان های بزرگ است به شرطی که با عمل توام باشد.
· هرگز نخواهی توانست از شر افکار مزاحم راحت شوی مگر آن که همان باشی که هستی.