نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد نگاهم کرد در نگاهش صد شور عشق خواندم نگاهم کرد دل به او بستم نگاهم کرد.............. اما نه بعدها فهمیدم که او فقط نگاهم کرد. از زندگی اموختم که به هر نگاهی دل نبندم که همه نگاه ها پیام اور عشق نیستند همه نگاه ها معنی دوست داشتن نمی دهند همه نگاه ها بی ریا نیستند
به کودکانی نگاه کن که دو یا سه سال ه اند :اگر دقت کنی آنها مدام می خندند. تخیل آنها بسیار قوی ست . زندگی در نظر آن ها ماجراییست پر هیجان . وقتی چیزی را اشتباه می بینند فورا واکنش نشان می دهندواز خود دفاع می کنند و دوباره توجه ی خود را به لحظه ی اکنون معطوف می کنند دوباره سر گرم بازی می شوند دوباره به کشف ناشناخته ها می پردازند وتفریح می کنند کودکان در لحظه ی حال زندگی می کنند آنها از گذشته شرمنده نیستند آن ها نگران نیستند کودکان احساسات خود را بی پرده بیان می کنند آنها از عشق ورزیدن نمی هراسند شادترین لحظات زندگی ما لحظاتی هستند که ما مثل کودکان زندگی می کنیم آنقدر بی پیرایه می شویم که بی مها با عشق خود را ابراز می داریم اما چه بر سر ما آمده است ؟
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیبالخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرومتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود. زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد.
موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید:
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت:
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر میکند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آیندهام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا ! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.»
فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعهای بر خود لرزید.
او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
اگر در گلبرگ دست هایت
از برای من مهربانی می آوردی
بر انگشتان خواهشت
پیوسته می باریدم
تا طراوت را در آنها
جاودان سازم
ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم .
خانه دوست کجاست؟
سهراب سپهری
میگفتی عاشق بارونی اما وقتی بارون میاد روی سرت چتر میگیری
میگفتی عاشق برفی اما طاقت یه گوله برف را نداری
میگفتی عاشق پرنده هایی اما به راحتی اونارو تو قفس میکنی.
میگفتی عاشق گلهایی اما خیلی راحت اونارو از شاخه جدا می کنی
اونوقت انتظار داری نترسم وقتی میگی دوستت دارم
داشتم فکر می کردم به صدای تولد
تولد هر چیزی یک صدای خاص دارد
تولد یک نوزاد ، تولد یک جوجه اردک , تولد یک جوانه گندم ...
خاک را شکافتن و دانه در آن نهادن , چقدر برای من لذت بخش است
دانه را پوشاندن و به انتظار نشستن , چقدر بیشتر برایم لذت بخش است
خاک سنگ دارد , و خارهای خشک
و گاهی لانه مورچه های ریز و سیاه هم خراب می شود
و مورچه های هراسان , انگشتان آدم را گاز می گیرند
اما نفوذ , سرسختی می خواهد
جای دانه , گرمترین گوشه دل خاک است
آن جایی که کمی هم رطوبت باران روزهای قبل را دارد
گاهی دلم می خواهد جای یک دانه باشم ,
کسی از راه برسد و مرا در گرمترین گوشه دل خاک بکارد
کسی چه می داند
شاید جوانه های خجالتی و سبز رنگ دل سرخ من ,
آن زیر ها تقلایی بکنند
و من ریشه هایم را محکم کنم
سالهاست که من تشنه جرعه ای آب
قطره ای نوازش
و اندکی خواب هستم
خوابی که سرانگشتان نوازشگر آفتاب , بیدار گر آن باشد
نه صدای گوشخراش زنگ ساعت شماطه دار ...
دوباره باز خواهم گشت...
نمی دانم چه هنگام٬از کدامین راه...
ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت...
و چشمان تو را با نور خواهم شست...
به دیوار حریم عشق یکبار دگر٬من تکیه خواهم کرد...
رسوم عشق ورزی را دوباره زنده خواهم کرد...
به نام عشق و زیبایی٬دوباره خطبه خواهم خواند...
به خورشید گفتم : گرمی ات را به من بده تا به تو بدهم ، گفت :دستانش گرمای مرا دارند.
به آسمان گفتم : پاکی ات را به من بده ، گفت : چشمانش پاکی مرا دارند .
از دشت سبزی زندگی اش را خواستم ، گفت زندگیت سبز تر اوست .
از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم ، گفت : قلبت به اندازه اقیانوس است و آرامشت نیز.
از ما تابندگی صورتش را خواستم ، گفت : وقتی نگاهش می کنم خجل میشوم .
به فکر فرو رفتم من در اقبال دستان گرمت ، چشمان پلکت ، سبزی زندگیت ، بزرگی و آرامش قلبت و صورت
ماهت هیچ ندارم که به تو هدیه کنم جز ....
این ... بگیر نترس ، می تپید برای تو و من چیزی ندارم جز قلبم
کاش می شد عشق را تفسیر کرد
خواب چشمان تو را تعبیر کرد
کاش می شد همچو گلها ساده بود
سادگی را با تو عالم گیر کرد
کاش می شد در خراب آباد دل
خانه ی احساس را تعمیر کرد
کاش می شد در حریم سینه ها
عشق را با وسعتش تکثیر کرد
گفته بودی که می آیی
به شوق آمدنت آتشی در دلم افروختم
تا چراغ راهت باشد
آتش سوخت و خاکستر شد
و به همراهش دلم هم
اما .............
تو نیامدی!
این مرد خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مست مست
ایستاده روبه روی من و
خیره در منست
***
گفتم به خویشتن
آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او،
ناگهان دریغ
آئینه تمام قد روبه رو شکست .
تنها یک برگ مانده بود
درخت گفت :
« منتظرت می مانم ! »
برگ گفت :
« تا بهار خداحافظ ! »
بهار شد
ولی درخت میان آن همه برگ
دوستش را فراموش کرده بود !