پر کن پیاله را
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد !
این جام ها ، که در پی هم می شود تهی !
دریای آتش است که ریزم به کام خویش ،
گرداب می رباید و ، آبم نمی برد !
من ، با سمند سرکش و جادویی شراب ،
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ،
تا شهر یادها …
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر ، خوابم نمی برد !
هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد !
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !
در راه زندگی ،
با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی ،
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب … آب !
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !
پر کن پیاله را …
فریدون مشیری
شنیدم آنانکه از گذشته خود عبرت نمی گیرند
چاره ای جز تکرار آن ندارند
و آنجا بود که فهمیدم
چرا زندگی ما تکراری است...
دوستت دارم هایت را....
عاشقت هستم ها را ، خرج کن...!
کسی منتظر شنیدن اینها از زبان توست!
غرور بهمن ماهی بودنت آخر کار دست دلت می دهد....
دلم گرفته ...
باید سیگاری روشن کرد،
قدم زد،
دور شد،
از این شهر،
از مردمانش...
و گم شد،
در تنهایی ...!
من خیلی وقته از کسی ناراحت نمی شم..
تمام سختیش یه خنده زورکیه،
و شونه بالا انداختن الکیه...
خیلی وقته خیلی چیزا رو می دونم،
و خودمو میزنم به ندونستن...
سختیش یه لحظه حرف عوض کردنه ،
و بی خیال شدنه...
بی خیال ! ! !
چه دوحرفیه وسوسه انگیزیست ...
نه در پی عشق است نه تشنه ی مهربانی
فراری از پسران مانکن پرست و دختران آهن پرست ...
فقط برای خودم هستم...خوده خودم ! مال خودم !
صبورم و عجول !!
سنگین و سرگردان !!
مغرور ...
با یک پیچیدگی ساده و مقداری بی حوصلگیه زیاد !!!
و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه سیرت آدمی ؛ هیچ ندارم............
راهت را بگیــر و بـــــــرو
حوالی ما توقف ممنــــوع است !
فندک رو که می زنم
نمی دونم دارم سیگار اتیش می کنم
یا دارم اتیش دلم رو نگاه می کنم
یادم نیست از کجا آتش گرفت
اولش جرقه بود
اما حالا
حریقی که هر روز یه قسمت تازه رو درگیر میکنه
و من تماشاچی این خودسوزی شدم
دلم گرفته ...
فریاد هم آرامم نمی کند،
باید سیگاری روشن کرد،
قدم زد،
دور شد،
از این شهر،
از مردمانش...
و گم شد،
در تنهایی ...!
دلم گرفته ...
فریاد هم آرامم نمی کند،
باید سیگاری روشن کرد،
قدم زد،
دور شد،
از این شهر،
از مردمانش...
و گم شد،
در تنهایی ...!