عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه


 روزگاری بیدی را شکستند


به نامردی تبر بر ریشه اش بستند


ولی افسوس همانهایی شکستند


که رورزی زیر سایه اش می نشستند . . .


آن دل که بردی باز ده

 ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز ده

گر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز ده


افتاده ام در کوی تو پیچیده ام بر موی تو

نازیده ام بر روی تو آن دل که بردی باز ده


بنگر که مشتاق توام مجنون غمناک توام

گرچه که من خاک توام آن دل که بردی باز ده


ای دلبر زیبای من ای سرو خوش بالای من

لعل لبت حلوای من آن دل که بردی باز ده


ما را به غم کردی رها شرمی نکردی از خدا

اکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده


تا چند خونریزی کنی با عاشقان تیزی کنی

خود قصد تبریزی کنی آن دل که بردی باز ده

بی تو



بی تو هم می شود زندگی کرد

قدم زد

 چای خورد

 فیلم دید

 سفر رفت

فقط

بی تو نمی شود به خواب رفت!


رضا کاظمی


یار


مردم این شهر


دردی دارند ابدی



اسمش را گذاشته اند

"یار"



هم در بودنش می نالند


هم از نبودنش

به تو می اندیشم.



همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم.

من به این جمله نمی اندیشم.

به تو می اندیشم.

ای سرپا همه خوبی!

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان.

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛

ریسمانی کن از آن موی دراز؛

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستی تو بجوش.

من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.
 




فریدون مشیری


 

دل من



دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است


ساده می افتد


ساده میشکند


ساده میمیرد


دل من تنها سخت میگرید



به نام ...


تقصیر هیچکس نیست


به نام "عشق"


جسمت را


لگد مال بوسه های هوس آلودشان می کنند...


و به نام "عشق" فراموشت می کنند...


تقصیر هیچکس نیست


به نام "نجابت" باید سکوت کنی...


و به نام "صبر" از درون ویران شوی!!!!!




آهای کافه چی ...


آهای کافه چی


از ما که گذشت


اما هر که تنها آمد اینجا


مپرس چه میل داری


تلخ ترین قهوه ی دنیا را برایش بریز


آدمهای تنها


مِزاج شان به تلخی ها عادت دارد






هوا بد است...

تو با کدام باد می‌روی؟!

چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمی‌شود!!

"هوشنگ ابتهاج"


گفت بنویس می خونم


هر چی فکر کردم چی بنویسم مغزم کمک نکرد دستامم به نوشتن نرفت


نوشتن حس می خواد


من نه غمگینم الان نه خوشحال


داغونم و درگیر همین


لعنت به خودم


بهمن


ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﻱ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻧﺘﺮﺳﻮﻥ ...



ﻣﻦ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺳﺮﺩﺗﺮﻳﻦ ﻣﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﻡ ...



ﺩﻳﮕﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ...


برای برخاستن

نه دستی از برون

که همتی از درون

لازم است

حالا اما…

نمی خواهم برخیزم

در سیاهی این شب بی ماه

می خواهم اندکی بیاسایم

فردا

فردا

برمی خیزم

وقتی که فهمیده باشم چرا

زمین خورده ام....

قاصدک


قاصدک !


شعر مرا از بر کن


برو آن گوشه باغ


سمت آن نرگس مست


و بخوان در گوشش


وبگو باور کن


یک نفر یاد تو را


دمی از بر نبرد




"سهراب سپهری"


خداحافظی



خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد


خداحافظی دلیل


بحث


یادگاری


بوسه


نفرین


گریه


...


خداحافظی واژه نمی خواهد


خداحافظی یعنی


در را باز کنی


و چنان کم شوی از این هیاهو


که شک کنند به چشم هایشان


به خاطره هایشان


به عقلشان


و سوال برشان دارد


که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟


یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟


خداحافظی یعنی


زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری


و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن


در جیب هایت فرو کنی

و رد شوی از کنار این سلام...


خداحافظی


خداحافظ نمی خواهد!!


.


.


مهدیه لطیفی





ای کاش کودک بودیم


نگاه کن


نگاه کن که چگونه آسمان را به قهر واداشتی


تا ما را نبیند


تا نبیند کودکی را


که تا چند سال پیش


بزرگترین گناهش ریختن یک لیوان چای بود


امروز کوچکترین گناهش آزار دیگران است

 



نگاه کن


به خودت نگاه کن


و ببین که چرا نشستن یک لبخند بر لبانت


از حفر هزار چاه سخت تر است


و چرا دل شکستن برایت


از نفس کشیدن راحت تر


 


نگاه کن


نگاه کن به دیروز


به روزی که سوار شدن بر تاب آهنی


برایت از عسل شیرین تر بود


و بزرگترین آرزویت شاید


داشتن یک دوچرخه


 


ای کاش کودک بودیم


ای کاش کودک بودیم


تا دل هامان پاک بود ، مثل یک سفره ی نان


ای کاش کودک بودیم


تا می دانستیم که دروغگو


دشمن خداست


تا می دانستیم


مادر را باید دوست داشت


تا می دانستیم


پدر را باید دوست داشت


 


ای کاش کودک بودیم


قلبمان مهربان بود و زلال


و گریه می کردیم ، وقت تنهایی مان


 


 


بزرگ شدیم اما


ای کاش دل هامان در کودکی جا می ماند